jellyfish in wonderland dan repost
از خواب بیدار میشی هوا گرگ و میشه. بوی مرگ میاد. تخم مرغ نیمرو مزه مرگ میده. چایی مزه مرگ میده. میری تو خیابون بوی مرگ از آسفالت میزنه تو بینیت. از رادیوِ تاکسی تا خودِ بیمارستان صدای مرگ پخش میشه.
تو بیمارستان پر زامبیهای زنده و آدمای مردهس.
زامبیا تو اتاق مورنینگ داد میزنن. زامبیا تو استیشن پرستاری داد میزنن. زامبیا روی تختاشون داد میزنن. زامبیا تو خیابون داد میزنن.
آدمای زنده تو حیاط دانشگاه شعار میدن. زامبیا سرشون داد میزنن. اینقدر داد میزنن که مغزت میخواد از گوشات بزنه بیرون.
میری قبرستون بلکه یکم سکوت بشنوی. مردهها خیلی خوبن. مردهها ساکتن. همه آروم و منظم نشستن سر قبراشون. میری تا قبر دایی، بهت نقل تعارف میکنه. میگی ممنون دایی شکر بیقرارم میکنه. تا قبر باباجون همراهت میاد، آروم راه میرید و دایی برای همه مردهها سر تکون میده، دایی آخه، همه رو میشناسه. همه هم دایی رو میشناسن. بابا بزرگ وایستاده و داره به جاوید نگاه میکنه یجوری که انگار تازه مسابقهی دو رو ازش باخته. بابا بزرگ وقتی زامبی بود نمیتونست راه بره، الان که آدم شده همیشه با بقیه مردهها مسابقه دو میذاره. برنده نمیشهها ولی خیلی دوست داره بدوعه.
جاوید غمشه. میپرسی جاوید چیشده؟ به درختا نگاه میکنه. درختا سبز نیستن قرمزن، ازشون داره خون میچکه. وقتی جاوید مرد از درختا خون میچکید، آخه جاوید همش ۱۸ سالش بود که مرد. هنوز زامبی نشده بود. وقتی آدمای زنده میمیرن از درختا خون میچکه. به ازای هر کلمهای که نگفتن یه قطره. زامبیا ولی حرف نمیزنن؛ فقط داد میزنن، واسه همین اگر بمیرن درختا خون نمیچکن. درختا قرمزِ قرمزن. همه درختا. رو زمین پر خونه. تو جوبا پر خونه. قبرا همه خیس ِخیس، قرمزِ قرمزن. جاوید خیلی غمشه. باباجون راه میره و گریه میکنه. اشکاش که میریزن زمین و قاطی خونها میشن گریهش بیشتر میشه. دایی دیگه واسه کسی سر تکون نمیده. مردهها دهناشونو وا میکنن که داد بزنن. صداشون در نمیاد ولی. از بیرون قبرستون صدای عروسی میاد.
تو بیمارستان پر زامبیهای زنده و آدمای مردهس.
زامبیا تو اتاق مورنینگ داد میزنن. زامبیا تو استیشن پرستاری داد میزنن. زامبیا روی تختاشون داد میزنن. زامبیا تو خیابون داد میزنن.
آدمای زنده تو حیاط دانشگاه شعار میدن. زامبیا سرشون داد میزنن. اینقدر داد میزنن که مغزت میخواد از گوشات بزنه بیرون.
میری قبرستون بلکه یکم سکوت بشنوی. مردهها خیلی خوبن. مردهها ساکتن. همه آروم و منظم نشستن سر قبراشون. میری تا قبر دایی، بهت نقل تعارف میکنه. میگی ممنون دایی شکر بیقرارم میکنه. تا قبر باباجون همراهت میاد، آروم راه میرید و دایی برای همه مردهها سر تکون میده، دایی آخه، همه رو میشناسه. همه هم دایی رو میشناسن. بابا بزرگ وایستاده و داره به جاوید نگاه میکنه یجوری که انگار تازه مسابقهی دو رو ازش باخته. بابا بزرگ وقتی زامبی بود نمیتونست راه بره، الان که آدم شده همیشه با بقیه مردهها مسابقه دو میذاره. برنده نمیشهها ولی خیلی دوست داره بدوعه.
جاوید غمشه. میپرسی جاوید چیشده؟ به درختا نگاه میکنه. درختا سبز نیستن قرمزن، ازشون داره خون میچکه. وقتی جاوید مرد از درختا خون میچکید، آخه جاوید همش ۱۸ سالش بود که مرد. هنوز زامبی نشده بود. وقتی آدمای زنده میمیرن از درختا خون میچکه. به ازای هر کلمهای که نگفتن یه قطره. زامبیا ولی حرف نمیزنن؛ فقط داد میزنن، واسه همین اگر بمیرن درختا خون نمیچکن. درختا قرمزِ قرمزن. همه درختا. رو زمین پر خونه. تو جوبا پر خونه. قبرا همه خیس ِخیس، قرمزِ قرمزن. جاوید خیلی غمشه. باباجون راه میره و گریه میکنه. اشکاش که میریزن زمین و قاطی خونها میشن گریهش بیشتر میشه. دایی دیگه واسه کسی سر تکون نمیده. مردهها دهناشونو وا میکنن که داد بزنن. صداشون در نمیاد ولی. از بیرون قبرستون صدای عروسی میاد.