#پارت۶۳
#خونبراینور
-هیس... هیچی نیست فقط خواب دیدی.
تند سر تکان دادم.
نگاهم از آینه جدا نمیشد و تنم روی تخت جمع شده بود.
میترسیدم یکدفعه از هر گوشه و کنار اتاق یک موجود سیاه رنگ و بزرگ بیرون آید و هر سه نفرمان را ببلعد!
-ب..بخدا دیدم. ق..قسم میخورم دیدم. من... من نمیتونم باید ب..برم. حتی هممون باید از این خو..نه بریم. اگه باز بیاد ک..کارمون س..ساختهس... بخدا ساختهس!
از شدت ترس زیاد داشتم به گریه میافتادم و حرف های متیو مبنی بر اینکه خواب بودهام هم ذرهای آرامم نمیکرد.
احتمالاً نمیدانستند ولی در خانه شاید هم در این اتاق یک هیولای بزرگ زندگی میکرد!
دیگر نمیتوانستم اینجا بمانم.
حاضر بودم بمیرم ولی یک بار دیگر آن معنای واقعی ترس را نبینم!
دستم را از دستش بیرون کشیدم و همین که خواستم از روی تخت بِپّرم، آتحان به سمتم آمد و دست هایش را محکم دور آرنج هایم پیچید.
-هر چی دیدی فقط یه خواب بوده نورا!
هق زدم:
-نه آتحان بخدا خواب نبود!
یکدفعه چانهام را محکم گرفت و قرنیه هایش را قفل قرنیه های لرزانم کرد.
@Leeilonroman
#خونبراینور
-هیس... هیچی نیست فقط خواب دیدی.
تند سر تکان دادم.
نگاهم از آینه جدا نمیشد و تنم روی تخت جمع شده بود.
میترسیدم یکدفعه از هر گوشه و کنار اتاق یک موجود سیاه رنگ و بزرگ بیرون آید و هر سه نفرمان را ببلعد!
-ب..بخدا دیدم. ق..قسم میخورم دیدم. من... من نمیتونم باید ب..برم. حتی هممون باید از این خو..نه بریم. اگه باز بیاد ک..کارمون س..ساختهس... بخدا ساختهس!
از شدت ترس زیاد داشتم به گریه میافتادم و حرف های متیو مبنی بر اینکه خواب بودهام هم ذرهای آرامم نمیکرد.
احتمالاً نمیدانستند ولی در خانه شاید هم در این اتاق یک هیولای بزرگ زندگی میکرد!
دیگر نمیتوانستم اینجا بمانم.
حاضر بودم بمیرم ولی یک بار دیگر آن معنای واقعی ترس را نبینم!
دستم را از دستش بیرون کشیدم و همین که خواستم از روی تخت بِپّرم، آتحان به سمتم آمد و دست هایش را محکم دور آرنج هایم پیچید.
-هر چی دیدی فقط یه خواب بوده نورا!
هق زدم:
-نه آتحان بخدا خواب نبود!
یکدفعه چانهام را محکم گرفت و قرنیه هایش را قفل قرنیه های لرزانم کرد.
@Leeilonroman