#پارت۵۶
#خونبراینور
شوکه به اویی که با صورتی سرخ و چشمانی که شبیه به چشمان یک حیوان درنده به نظر میرسید خیرهام بود، نگاه کردم.
-هنوز اِنقدر بیکار نشدم که بخوام مراقب یه وجب بچه باشم فهمیدی؟ میترمگی تو اتاقت هر دقه هم بیرونم نمیای سلیطه.
خیسی خون را گوشهی لبانم حس میکردم و آنقدر از عکسالعمل تندش شوکه شده بودم که حتی وقتی از اتاق بیرون زد و در را پشت سرش بست هم چشمان خیسم مدتی به در بسته قفل شد.
دقیقاً قرار بود سرنوشتم به کجا برسد؟!
_♡_
سوم شخص:
آتحان با عجله از خانه بیرون زد و اهمیتی به صدا زدن های دیگران نداد.
مستقیم به سنگ جنگل مخفی و اختصاصیشان رفت.
در این لحظه هیچ چیز جز یک دویدن دیوانهوار توانایی آرام کردنش را نداشت!
حرصی زمزمه کرد:
-چته مرتیکه؟ هوچی گریا چیه؟ اصلاً چرا اون دختر باید برات اِنقدر مهم باشه؟ چرا نمیتونی خودتو جلوش کنترل کنی مردک؟!
به ورودی جنگل که رسید، دستش را به تنهی درختی زد و نفس عمیقی کشید.
قبل از شروع دویدن وحشیانهاش، لحظهای چشم بست و بو و صدای طبیعت را با همهی وجود حس کرد.
@Leeilonroman
#خونبراینور
شوکه به اویی که با صورتی سرخ و چشمانی که شبیه به چشمان یک حیوان درنده به نظر میرسید خیرهام بود، نگاه کردم.
-هنوز اِنقدر بیکار نشدم که بخوام مراقب یه وجب بچه باشم فهمیدی؟ میترمگی تو اتاقت هر دقه هم بیرونم نمیای سلیطه.
خیسی خون را گوشهی لبانم حس میکردم و آنقدر از عکسالعمل تندش شوکه شده بودم که حتی وقتی از اتاق بیرون زد و در را پشت سرش بست هم چشمان خیسم مدتی به در بسته قفل شد.
دقیقاً قرار بود سرنوشتم به کجا برسد؟!
_♡_
سوم شخص:
آتحان با عجله از خانه بیرون زد و اهمیتی به صدا زدن های دیگران نداد.
مستقیم به سنگ جنگل مخفی و اختصاصیشان رفت.
در این لحظه هیچ چیز جز یک دویدن دیوانهوار توانایی آرام کردنش را نداشت!
حرصی زمزمه کرد:
-چته مرتیکه؟ هوچی گریا چیه؟ اصلاً چرا اون دختر باید برات اِنقدر مهم باشه؟ چرا نمیتونی خودتو جلوش کنترل کنی مردک؟!
به ورودی جنگل که رسید، دستش را به تنهی درختی زد و نفس عمیقی کشید.
قبل از شروع دویدن وحشیانهاش، لحظهای چشم بست و بو و صدای طبیعت را با همهی وجود حس کرد.
@Leeilonroman