#پارت۵۲
#خونبراینور
چهرهاش زمانی که لباس ها را برایش برده بودند از خاطرش نمیرفت.
وقتی برخلاف نارضایتی افرادش اعلام کرد که نورا مدتی مهمانشان خواهد بود و دستور داد تا وسایل مورد نیازش را تهیه کنند، مارسل و سیلوانا برای آنکه دختر را کوچک کنند و نشانش دهند از نظر آن ها کودکی بیش نیست، یک چمدان پر از لباس های عروسکی، عروسک و کتاب داستان برایش آوردند اما وقتی که نورا هیجان زده جیغ کشید و تک تک لباس ها را با ذوق برانداز کرد، در اصل کسی که سورپرایز شد افراد خودش بودند!
این دختر در بین انسان ها یک اعجوبه بود!
آنقدر خاص و غیرقابل تصور و پیش بینی که هر لحظه توان سورپرایز کردن تک تک شان را داشت!
نورا چرخی زد و چیزی از نگهبان ها پرسید، طبق معمول سربازانش جوابش را ندادند و حتی نگاهش هم نکردند اما دخترک از رو نرفت و همچنان به حرف زدن با آن ها ادامه داد!
ریموند آرام گفت:
-دختر خاصیه!
اعترافش سخت بود اما لب زد:
-همینطوره... خبری از پدر و مادرش هست؟
-اتفاقاً قصد داشتم در موردشون بهت بگم خیلی عجیبه ولی هر چقدر دنبالشون میگردیم هیچ ردی نیست. حتی نتونستیم خبر مرده یا زنده شون رو بگیریم. یا خورده شدن یا اگه قایم شدن، میتونیم مطمئن باشیم که انسان ها پشت این قضیه نیستن. این همه حرفهای بودن از عهده اونا خارجه!
اخم ظریفی بین ابروهایش نشست.
-این یعنی حدسم درست بوده و قضیه مشکوکه. درسته که این بچه همه جوره شبیه انسان هاس اما اون نشون رو تنش و...
با جیغ بسیار بلندی که یکدفعه در فضا پیچید، کلمات از ذهنش پریدند.
این صدا... صدای نورا بود!
@Leeilonroman
#خونبراینور
چهرهاش زمانی که لباس ها را برایش برده بودند از خاطرش نمیرفت.
وقتی برخلاف نارضایتی افرادش اعلام کرد که نورا مدتی مهمانشان خواهد بود و دستور داد تا وسایل مورد نیازش را تهیه کنند، مارسل و سیلوانا برای آنکه دختر را کوچک کنند و نشانش دهند از نظر آن ها کودکی بیش نیست، یک چمدان پر از لباس های عروسکی، عروسک و کتاب داستان برایش آوردند اما وقتی که نورا هیجان زده جیغ کشید و تک تک لباس ها را با ذوق برانداز کرد، در اصل کسی که سورپرایز شد افراد خودش بودند!
این دختر در بین انسان ها یک اعجوبه بود!
آنقدر خاص و غیرقابل تصور و پیش بینی که هر لحظه توان سورپرایز کردن تک تک شان را داشت!
نورا چرخی زد و چیزی از نگهبان ها پرسید، طبق معمول سربازانش جوابش را ندادند و حتی نگاهش هم نکردند اما دخترک از رو نرفت و همچنان به حرف زدن با آن ها ادامه داد!
ریموند آرام گفت:
-دختر خاصیه!
اعترافش سخت بود اما لب زد:
-همینطوره... خبری از پدر و مادرش هست؟
-اتفاقاً قصد داشتم در موردشون بهت بگم خیلی عجیبه ولی هر چقدر دنبالشون میگردیم هیچ ردی نیست. حتی نتونستیم خبر مرده یا زنده شون رو بگیریم. یا خورده شدن یا اگه قایم شدن، میتونیم مطمئن باشیم که انسان ها پشت این قضیه نیستن. این همه حرفهای بودن از عهده اونا خارجه!
اخم ظریفی بین ابروهایش نشست.
-این یعنی حدسم درست بوده و قضیه مشکوکه. درسته که این بچه همه جوره شبیه انسان هاس اما اون نشون رو تنش و...
با جیغ بسیار بلندی که یکدفعه در فضا پیچید، کلمات از ذهنش پریدند.
این صدا... صدای نورا بود!
@Leeilonroman