#پارت۴۵
#خونبراینور
آتحان با نگاهی از بالا به پایین بیاهمیت به دست و پا زدن های دختر دستش را دور مچ نازک او پیچید.
به راحتی آب خوردن او را از سینهش جدا کرد و خونسرد گفت:
-میدونی من یه قانونی برای خودم دارم. اونم اینه که دست رو دختربچه ها بلند نمیکنم اما وقتایی که خیلی عصبانی میشم دیگه حتی اسمم یادم نمیاد چه برسه به قوانینمو! برای همین بهت پیشنهاد میکنم مقابل من یه کم بیشتر مراقب رفتارت باشی دخترم.
نورا نفس نفس زنان قدمی رو به عقب برداشت.
چطور میشد یک مرد تنها با کلماتش کاری کند که مرگ را در نیم قدمی خود حس کنی؟!
دیگر نمیدانست باید چه کار کند اما از یک موضوع کاملاً مطمئن بود، به هیچ قیمتی اجازه نمیداد این مرد و افراد لعنتیاش پدر و مادرش را هم اسیر این جهنم کنند... اصلاً و ابداً این اجازه را نمیداد!
-من ازت نمیترسم!
-هووم... خوشحالم اینو میشنوم به هر حال یه مدت مهمونمونی دوست دارم راحت باشی.
دست نورا از عصبانیت مشت شد و آتحان بیاهمیت به غلغل زدن های دختر مقابلش ادامه داد:
-میتونی همینجا بمونی ولی به شرطی اینکه بیدردسر باشی. با کوچک ترین غلط اضافهای که ازت ببینم برمیگردی به سلول ها!
-...
برگشت تا از اتاق بیرون برود و همانطور که در را باز میکرد با میمیک صورتی کاملاً خونسرد گفت:
-راستی در اتاق و پنجره رو قفل نمیکنم اگه خواستی میتونی فرار کنی اما دیگه خودت میدونی چی در انتظارته... شب بخیر کوچولو!
@Leeilonroman
#خونبراینور
آتحان با نگاهی از بالا به پایین بیاهمیت به دست و پا زدن های دختر دستش را دور مچ نازک او پیچید.
به راحتی آب خوردن او را از سینهش جدا کرد و خونسرد گفت:
-میدونی من یه قانونی برای خودم دارم. اونم اینه که دست رو دختربچه ها بلند نمیکنم اما وقتایی که خیلی عصبانی میشم دیگه حتی اسمم یادم نمیاد چه برسه به قوانینمو! برای همین بهت پیشنهاد میکنم مقابل من یه کم بیشتر مراقب رفتارت باشی دخترم.
نورا نفس نفس زنان قدمی رو به عقب برداشت.
چطور میشد یک مرد تنها با کلماتش کاری کند که مرگ را در نیم قدمی خود حس کنی؟!
دیگر نمیدانست باید چه کار کند اما از یک موضوع کاملاً مطمئن بود، به هیچ قیمتی اجازه نمیداد این مرد و افراد لعنتیاش پدر و مادرش را هم اسیر این جهنم کنند... اصلاً و ابداً این اجازه را نمیداد!
-من ازت نمیترسم!
-هووم... خوشحالم اینو میشنوم به هر حال یه مدت مهمونمونی دوست دارم راحت باشی.
دست نورا از عصبانیت مشت شد و آتحان بیاهمیت به غلغل زدن های دختر مقابلش ادامه داد:
-میتونی همینجا بمونی ولی به شرطی اینکه بیدردسر باشی. با کوچک ترین غلط اضافهای که ازت ببینم برمیگردی به سلول ها!
-...
برگشت تا از اتاق بیرون برود و همانطور که در را باز میکرد با میمیک صورتی کاملاً خونسرد گفت:
-راستی در اتاق و پنجره رو قفل نمیکنم اگه خواستی میتونی فرار کنی اما دیگه خودت میدونی چی در انتظارته... شب بخیر کوچولو!
@Leeilonroman