امروز گیر افتادم توی آسانسور. قرار بود بروم طبقهی یازدهم اما آسانسور با من همنظر نبود و بین طبقهی چهار و پنج ایستاد. دکمه کمک را زدم و یکی از توی سوراخهای دیوار گفت که ها، چی شده؟ ماوقع را گفتم. گفت تکنسین را میفرستد برای نجات. گفت ده دقیقه طول میکشد. منم گفتم خب. تلفنم را روشن کردم که تا رسیدن فرشتهی نجات، چهار تا ایمیل جواب بدهم. که خب توی آسانسور تلفنم آنتن نمیداد. پس نشستم کف آسانسور به تماشای در و دیوار. صد تا کار توی طبقهی یازدهم منتظرم بود. رییس بزرگ، آنجا مثل ببر بنگال منتظرم بود تا گیر بدهد که چرا فلان کار را نکردهام و چرا عقبیم از برنامهی زمانبندی و چند تا چرا و کوفت و زهر مار دیگر. ناتاشا و دو سه نفر دیگر هم بودند که من باید همینها را سرشان داد میزدم. اما حالا چی؟ من گرفتار در آسانسور بین طبقهی چهار و پنج. خوشم آمد. از این توفیق اجباری. از این آسانسور چموش که تصمیم گرفت حرکت نکند. این به اجبار ایستادن را دوست داشتم.
چند سال پیش کفشم همین کار را کرد و مجبورم کرد تا سرعت زندگی را برسانم به صفر. یک جایی نوشته بودم ماجرایش را. که زهوار کفشم در رفته بود و رفتم چسب خریدم تا دوباره به زندگی برگردانمش. پشت قوطی مراحل استفاده از چسب را پلهپله نوشته بود. از تمیز کردن زهوار در رفته تا باز کردن در چسب و خالی کردن آن در محل جرخوردگی. پلهی آخر هم فشار دادن کفش بود تا چسب خشک شود. هشت دقیقه. نشستم جلوی پنجره و کفش را بین دو دستم فشار دادم و خیره شدم به درخت خرمالوی وسط حیاط. برای هشت دقیقه. همین ایستادن یک جا باعث شد یک آدم جدیدی از درون من بیاید بیرون و کمر راست کند و کش وقوس بدهد خودش را و اطرافش را نگاه کند. این درخت کی میوه داده؟ دختر همسایه کی اینقدر بزرگ شده؟ چقدر بوی دارچین خوب است. تجربهی جدیدی بود. انگار بالاخره رانندهی اتوبوس شاشش گرفته باشد و زده باشد کنار و اجازه داده هشت دقیقه از اتوبوس پیاده شوم. تنفس. مثانهی رانندهی اتوبوس زندگیِ من به بزرگی مثانهی نهنگ است و هیچ وقت نگه نمیدارد. همیشه در حرکت است. دائم به فکر مقصد.
خلاصه ده دقیقه بعد فرشته آمد و یک کارهایی کرد و آسانسور تکان خورد و راه افتاد و طبقهی یازدهم نگه داشت. در باز شد و یک دیلینگ کرد که یعنی برو که رییس بزرگ و ناتاشا و لوله و میلگرد منتظرت هستند. اما انصافا آن ده دقیقه خوش گذشت. حالا هم به صرافت افتادهام تا اتفاقات خوبِ کوچکِ متوقف کننده یا کند کنندهی زندگی را شناسایی و از آنها بهرهبرداری کنم. از جمله سوار شدن به فرسودهترین آسانسورها و متروها. خریدن زپرتیترین کفشها. نوشیدن شراب با چنگال. تردد در مسیر گروگان گرفته شدن توسط شریرترین آدمرباها. انتخاب سنگلاخترین راه برای رسیدن به مقصد. و الخ.
خودم خبر دارم که این ماجرا سطحیترین و کلیشهایترین ماجرا است و خاک آن به توبره کشیده شده است. اما خب، مهمترین ماجراها، همین کلیشهایترین ماجراها هستند. مثل ماجرای عشق. جدن.
#فهیم_عطار
@fahimattar