دیشب رفتیم منزل مادر یه شهید، شهید متولد سال ۴۳ بود همون وقتایی که امام گفت با سرباز های در قنداقه ام با شاه می جنگم ،سال ۶۰ تو عملیات طریق القدس یا همون آزاد سازی بستان شهید شده بود ،فقط ۱۷ سال سن داشته
مادر شهید پیرزن نورانی و خندونی بود که روی تخت نشسته بود بالای سر پیر زن یه پرچم سبز رنگ بود که روش نوشته بود السلام ابالفضل العباس ، به یاد شهید رضا جمشیدی
سمت راست یه عروسک بود گفت این رو از حرم حضرت رقیه آوردم تعریف می کرد وقتی رضا یکسال و نیم اش بود پدرش فوت کرد ، سهم ارث بچه هام رو بهشون ندادن ، کل عمرم قالی بافتم و سجاده نماز درست کردم ، بچه هام رو با همین چیز ها بزرگ کردم ، گفتم خدایا من که سواد درست و حسابی ندارم نمیدونم نماز هام و بقیه اعمالم قبوله یا نه ،اما این سجاده ها و جا نماز ها رو درست می کنم میدم دست مردم که تو کربلا و مشهد و مکه باهاش نماز بخونن، می گفت رضا به جلسات مذهبی و قرآن علاقه مند بود و زمان انقلاب پایه ی تظاهرات ها ، سیکلش رو که گرفت رفت توی صافکاری کار کنه، به طلبگی علاقه داشت و میخواست بره قم ولی وقتی جنگ شروع شد ول کرد رفت جنگ ، توی فامیل کسایی که دوستش داشتن بهش می گفتن نرو می گفت من تکلیف خودم رو میدونم نیازی نیست شما بهم بگید که چیکار کنم ،وقتی که حمله بستان انجام شد خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم یه روز بهم زنگ زدن گفتن میتونی بیای تهران برای شناسایی پیکر ؟ گفتم آره ،تو معراج شهدا تابوت ۳۸ تا شهید رو باز کردم هر کدوم با چه سر و وضعی که بچه ام رو پیدا کنم ولی پیدا نشد بهم گفتن دو تا تابوت هم آخر سالنه برو اونها رو هم ببین ، رفتم ،رفیق اش هم اونجا بود ، فقط دست و پای پیکر معلوم بود ، رفیق اش شناسایی اش کرد ، پیرزن می گفت بدنش رو ندیدم فقط وقتی خواستم پیکرش رو بزارم روی یه خلعت خون از جنازه زد بیرون انگار که زخم ها تازه باز شده بود ، می گفت موقعی که جنازه اش رو آوردن رفیق هاش منو بیرون کردن نگذاشتن جنازه بچه ام رو ببینم ،موقع دفن خودم رفتم توی قبر دیدم خیلی گوده یکم خاک ریختم ، با دستای خودم بچه ام رو گذاشتم توی قبر و بهش گفتم ننه سلام منو به حسین ( ع) برسون ، خیلی بی تاب بودم که بچه ام چطور شهید شده ، یه شب خواب دیدم یه آقای سبز پوشی اومد تو خوابم یه شمشیر هم داشت گفت میدونی غلام ترک زین العابدین چطور شهید شده ؟ گفتم آره برهنه اش کردن و تیکه پاره اش کردن گفت پسر تو هم همین طور شهید شده
مادر شهید پیرزن نورانی و خندونی بود که روی تخت نشسته بود بالای سر پیر زن یه پرچم سبز رنگ بود که روش نوشته بود السلام ابالفضل العباس ، به یاد شهید رضا جمشیدی
سمت راست یه عروسک بود گفت این رو از حرم حضرت رقیه آوردم تعریف می کرد وقتی رضا یکسال و نیم اش بود پدرش فوت کرد ، سهم ارث بچه هام رو بهشون ندادن ، کل عمرم قالی بافتم و سجاده نماز درست کردم ، بچه هام رو با همین چیز ها بزرگ کردم ، گفتم خدایا من که سواد درست و حسابی ندارم نمیدونم نماز هام و بقیه اعمالم قبوله یا نه ،اما این سجاده ها و جا نماز ها رو درست می کنم میدم دست مردم که تو کربلا و مشهد و مکه باهاش نماز بخونن، می گفت رضا به جلسات مذهبی و قرآن علاقه مند بود و زمان انقلاب پایه ی تظاهرات ها ، سیکلش رو که گرفت رفت توی صافکاری کار کنه، به طلبگی علاقه داشت و میخواست بره قم ولی وقتی جنگ شروع شد ول کرد رفت جنگ ، توی فامیل کسایی که دوستش داشتن بهش می گفتن نرو می گفت من تکلیف خودم رو میدونم نیازی نیست شما بهم بگید که چیکار کنم ،وقتی که حمله بستان انجام شد خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم یه روز بهم زنگ زدن گفتن میتونی بیای تهران برای شناسایی پیکر ؟ گفتم آره ،تو معراج شهدا تابوت ۳۸ تا شهید رو باز کردم هر کدوم با چه سر و وضعی که بچه ام رو پیدا کنم ولی پیدا نشد بهم گفتن دو تا تابوت هم آخر سالنه برو اونها رو هم ببین ، رفتم ،رفیق اش هم اونجا بود ، فقط دست و پای پیکر معلوم بود ، رفیق اش شناسایی اش کرد ، پیرزن می گفت بدنش رو ندیدم فقط وقتی خواستم پیکرش رو بزارم روی یه خلعت خون از جنازه زد بیرون انگار که زخم ها تازه باز شده بود ، می گفت موقعی که جنازه اش رو آوردن رفیق هاش منو بیرون کردن نگذاشتن جنازه بچه ام رو ببینم ،موقع دفن خودم رفتم توی قبر دیدم خیلی گوده یکم خاک ریختم ، با دستای خودم بچه ام رو گذاشتم توی قبر و بهش گفتم ننه سلام منو به حسین ( ع) برسون ، خیلی بی تاب بودم که بچه ام چطور شهید شده ، یه شب خواب دیدم یه آقای سبز پوشی اومد تو خوابم یه شمشیر هم داشت گفت میدونی غلام ترک زین العابدین چطور شهید شده ؟ گفتم آره برهنه اش کردن و تیکه پاره اش کردن گفت پسر تو هم همین طور شهید شده