#رمان
قسمت 14
در را باز کردم و چند پله پایین رفتم دیگر نمیتوانستم بروم راه پله تاریکِ تاریک شده بود دویدم به سمت بالا تا یک چراغ قوه بردارم چراغ قوه را میان وسایل کهنه مادر بزرگم پیدا کردم دوباره به انباری برگشتم چراغ قوه را روشن کردم نورش زیاد نبود اما بهتر از هیچی بود با دقت پله ها را پایین میرفتم پله های انباری پیچ در پیچ بود و نرده محافظ هم نداشت بسیاری از پله ها را طی کردم تا بالاخره به زیرزمین رسیدم به ارامی قدم میزدم و با دقت به همه جا نگاه میکردم ناگهان صدایی شنیدم صدا مثل کوببیده شدن قطره ابی بر زمین بود هرچه قدم بر میداشتم صدا دور تر می شد. ترسیدم که نکند مانند فیلم ها در انباری بسته شود و من در انباری گیر بیفتم پس به سرعت پله های پیچ در پیچ انباری را بالا رفتم تا جلوی در چیزی بگذارم
همان لحظه فهمیدم که صدایی که در انباری به گوشم میرسید صدای باران است یک اجر شکسته پیدا کردم و گذاشتم جلوی در و دوباره امدم پایین
بالا و پایین رفتن از پله ها انرژی ام را گرفته بود پس از کمی استراحت شروع کردم به گشت زدن در انباری .
در انباری به دنبال سرنخی بودم که یک گنجینه کوچک پیدا کردم ارام دستم را به سمت درش بردم و سریع درش را باز کردم یک دفعه یک سوسک از داخلش بیرون امد جیغ زدم و از اکو صدای خودم هم ترسیدم و دوباره جیغ زدم
در گنجینه چیز های زیادی بود نشستم زمین تا دانه دانه اجسام داخل گنجینه را چک کنم برگه های زیادی انجا بود که درونشان چیزی نوشته شده بود نمیتوانستم بخوانم اما مطمعن بودم حتمل این برگه ها چیز مهمی هیتن انها را برداشتم و با خود به خانه بردم
🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗
ادامه دارد .......
قسمت 14
در را باز کردم و چند پله پایین رفتم دیگر نمیتوانستم بروم راه پله تاریکِ تاریک شده بود دویدم به سمت بالا تا یک چراغ قوه بردارم چراغ قوه را میان وسایل کهنه مادر بزرگم پیدا کردم دوباره به انباری برگشتم چراغ قوه را روشن کردم نورش زیاد نبود اما بهتر از هیچی بود با دقت پله ها را پایین میرفتم پله های انباری پیچ در پیچ بود و نرده محافظ هم نداشت بسیاری از پله ها را طی کردم تا بالاخره به زیرزمین رسیدم به ارامی قدم میزدم و با دقت به همه جا نگاه میکردم ناگهان صدایی شنیدم صدا مثل کوببیده شدن قطره ابی بر زمین بود هرچه قدم بر میداشتم صدا دور تر می شد. ترسیدم که نکند مانند فیلم ها در انباری بسته شود و من در انباری گیر بیفتم پس به سرعت پله های پیچ در پیچ انباری را بالا رفتم تا جلوی در چیزی بگذارم
همان لحظه فهمیدم که صدایی که در انباری به گوشم میرسید صدای باران است یک اجر شکسته پیدا کردم و گذاشتم جلوی در و دوباره امدم پایین
بالا و پایین رفتن از پله ها انرژی ام را گرفته بود پس از کمی استراحت شروع کردم به گشت زدن در انباری .
در انباری به دنبال سرنخی بودم که یک گنجینه کوچک پیدا کردم ارام دستم را به سمت درش بردم و سریع درش را باز کردم یک دفعه یک سوسک از داخلش بیرون امد جیغ زدم و از اکو صدای خودم هم ترسیدم و دوباره جیغ زدم
در گنجینه چیز های زیادی بود نشستم زمین تا دانه دانه اجسام داخل گنجینه را چک کنم برگه های زیادی انجا بود که درونشان چیزی نوشته شده بود نمیتوانستم بخوانم اما مطمعن بودم حتمل این برگه ها چیز مهمی هیتن انها را برداشتم و با خود به خانه بردم
🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗
ادامه دارد .......