🧊دست هایش مثل یک تکه یخ شده بود، از اولین سوز گرمای زندگیش چند سالی میگذشت. اما بر این باور بود هیچ چیز در این دنیا پایدار نخواهد ماند.
با چکمه ی دست سازش روی دو پایی ایستاده بود که هرزگاهی از فرط خستگی احساسشان نمی کرد.
هیچگاه در مسیر برفی زندگیش مقصد را با چشمانش نمیدید اما امید و باورش بر آن بود پشت همین کوه های یخ زدست!
حتی تا کیلومتر ها دور تر از خود هیچکس را نمیدید تا دل گرم او شود،
شاید مجبور بود برای رسیدن به بهار از دل زمستانی سخت عبور کند ، همیشه میگفت اگر بایستم دیگر بهار را هرگز نخواهم دید...
✍️امیرسینا قصری
➖➖➖➖➖➖➖➖
سیناپس | synapse
📲 @konkorsynapse
با چکمه ی دست سازش روی دو پایی ایستاده بود که هرزگاهی از فرط خستگی احساسشان نمی کرد.
هیچگاه در مسیر برفی زندگیش مقصد را با چشمانش نمیدید اما امید و باورش بر آن بود پشت همین کوه های یخ زدست!
حتی تا کیلومتر ها دور تر از خود هیچکس را نمیدید تا دل گرم او شود،
شاید مجبور بود برای رسیدن به بهار از دل زمستانی سخت عبور کند ، همیشه میگفت اگر بایستم دیگر بهار را هرگز نخواهم دید...
✍️امیرسینا قصری
➖➖➖➖➖➖➖➖
سیناپس | synapse
📲 @konkorsynapse