برگ زرد با خودش میگوید: اونا خبر ندارن پاییز شده؛ حتی نزدیکترین برگ به من نمیدونه. زردی من رو تو خودش بلعیده و اونا درگیر فتوسنتز احمقانهشونن. من نمیتونم نفس بکشم و اونا غرق رویای میوههای رنگیان. زرد زردم و کسی خبر نداره. آهای! آهای برگهای سبز کنار من! صدام رو میشنوید؟ سرما رو حس میکنید؟ من سردمه! شاید، شاید باید از ارتفاع بپرم و خبردارشون کنم. آهای همشاخهایها! پاییز اومده؛ اون پایین میبینمتون. برگ زرد با اولین باد میپرد. در باد تمام بهار و تابستان را مرور میکند و به پای درخت میافتد. دو انسان در آن نزدیکیاند. دخترک تک برگ بر زمین افتاده را میبیند و به پسرک میچسبد و میگوید: پاییز داره شروع میشه و خوشحالم تو این سرما کنار همیم. پسرک برگ زرد را میبیند و میداند چیزهایی زرد شدهاند و قرار بر سقوط است؛ او برگ را خوب میفهمد.
@khodinegi
@khodinegi