مدام میشد او را دید که به دنبال چیزی میگشت. «پاکت سیگارم کجاست؟» این را میگفت و تمام خانه را میگشت. پشت گلدانها، زیر صندلیها و هرجای عجیب دیگر را میگشت و در آخر با ناامیدی پاکت سیگار را از جیبش در میآورد و سیگار میکشید. داستانش را من میدانستم که چرا حتی مجسمه روی طاقچه را بلند میکند و وقتی چیزی را زیرش پیدا نمیکند آشفته میشود. او حتی بعد بازی گل یا پوچ چه میبرد و چه میباخت اخم میکرد؛ مشتهای بسته در او آرزویی را زنده میکردند که مشتهای باز آن آرزو را میکشتند. لبخند میزنم؛ با چند تخممرغ شانسی از سوپرمارکت برگشته و من داستان آدمی را میدانم که این روزها آنقدر دلتنگ است که تخممرغ شانسی میخرد و گل یا پوچ بازی میکند و پشت گلدانها را میگردد به امید دیدن تو.
@khodinegi
@khodinegi