نور صفحهی تلفن همراه تو چهرهات را روشن کرده بود و انگشتانت به دنبال حروفی میگشتند که مخاطبش من نبودم. به کلماتت کاری نداشتم و به چشمانت خیره ماندم تا حرفی که نمیزنی را بخوانم. بعد از مدتها بود که اتفاقی میدیدمت اما هنوز طمع کشفت را داشتم؛ مانند کودکی که هنوز سیر نشده. اگر آنسمت گوشی کسی پرسیده بود: حالت چطور است؟ پاسخ تو احتمالا این بوده: خوبم. اما من به دستان خونآلودم نگاه میاندازم و میدانم چیزی در تو مرده که دیگر زنده نمیشود. من و بشریت محروم شدهایم از خندیدن چشمانت و آن خنده را من کشتهام. آخرین مخاطب آن خنده من بودم و این بزرگترین تنبیه من است. مخاطب چیزی بودن که حتی اتفاق افتادنش برای بقیه را نخواهی دید؛ محرومیتی ابدی.
@khodinegi
@khodinegi