💥💫💥💫💥💫
#پارت_780
#خانزاده_هوسباز
شفق خودش بلند شد نگاهش رو به من دوخت و پرسید :
_ میای بریم خرید ؟
_ نه من چیزی لازم ندارم ، حوصلم نمیشه بیام بیرون تو اگه میخوای برو
_ نه منم چیز خاصی نمیخوام فقط گفتم با تو برم شاید حوصلت سررفته
لبخندی بهش زدم ک صدای مامان بلند شد :
_ پریزاد
نگاهم رو بهش دوختم ؛
_ بله
_ تو دوست داری از این به بعد تو روستا زندگی کنی درسته ؟
خیره به چشمهاش شدم و جوابش رو دادم ؛
_ نه
_ اینجا میمونی ؟
مامان انگار با من مشکل داشت ک همچین سئوال هایی داشت میپرسید
_ شما با من مشکل داری ؟
_ نه
_ پس چرا همچین سئوال هایی داری میپرسی ؟!
_ همینطوری فقط میخواستم بفهمم تو دختر منی پرسیدن سئوال از تو ک اصلا ایرادی نداره
واقعا ایرادی نداشت اما مامان سئوال هاش جوری بود ک انگار اصلا دوست نداشت من پیششون باشم واقعا خیلی بد شده بود
اسمم رو صدا زد :
_ پریزاد
با صدایی خش دار شده گفتم :
_ جان
_ چیشده چرا ساکت داری به من نگاه میکنی ؟
نمیدونستم چی باید بهش بگم اما واقعا خیلی عجیب شده بود
_ چیزی نیست
بعدش بلند شدم خواستم برم سمت اتاقم ک شفق هم بلند شد همراهش رفتیم سمت اتاق داخل شدیم خیره به من شد و پرسید :
_ چرا از دست مامانت ناراحت شدی ؟!
_ من ناراحت نشدم اصلا
_ واقعا !
_ آره
#پارت_780
#خانزاده_هوسباز
شفق خودش بلند شد نگاهش رو به من دوخت و پرسید :
_ میای بریم خرید ؟
_ نه من چیزی لازم ندارم ، حوصلم نمیشه بیام بیرون تو اگه میخوای برو
_ نه منم چیز خاصی نمیخوام فقط گفتم با تو برم شاید حوصلت سررفته
لبخندی بهش زدم ک صدای مامان بلند شد :
_ پریزاد
نگاهم رو بهش دوختم ؛
_ بله
_ تو دوست داری از این به بعد تو روستا زندگی کنی درسته ؟
خیره به چشمهاش شدم و جوابش رو دادم ؛
_ نه
_ اینجا میمونی ؟
مامان انگار با من مشکل داشت ک همچین سئوال هایی داشت میپرسید
_ شما با من مشکل داری ؟
_ نه
_ پس چرا همچین سئوال هایی داری میپرسی ؟!
_ همینطوری فقط میخواستم بفهمم تو دختر منی پرسیدن سئوال از تو ک اصلا ایرادی نداره
واقعا ایرادی نداشت اما مامان سئوال هاش جوری بود ک انگار اصلا دوست نداشت من پیششون باشم واقعا خیلی بد شده بود
اسمم رو صدا زد :
_ پریزاد
با صدایی خش دار شده گفتم :
_ جان
_ چیشده چرا ساکت داری به من نگاه میکنی ؟
نمیدونستم چی باید بهش بگم اما واقعا خیلی عجیب شده بود
_ چیزی نیست
بعدش بلند شدم خواستم برم سمت اتاقم ک شفق هم بلند شد همراهش رفتیم سمت اتاق داخل شدیم خیره به من شد و پرسید :
_ چرا از دست مامانت ناراحت شدی ؟!
_ من ناراحت نشدم اصلا
_ واقعا !
_ آره