داستان امپول زدن به زن دوستم ♨️❤️
من حامدم 28سالمه و .دستیار دکترم
عاشق کارم هستم و بودم و توی،یه بیمارستان دولتی توی تبریز کار میکنم
رفیقم تازه زن گرفتع و ازون زن ذلیلاس بدبخت😂 عاقا ی شب بما زنگ زد گف خانمش تبش بالا رفتع و وسیلع ندارع ببرتش دکتر میتونی بیای این سرم و امپولشو بزنی
منم ناچارن بااون خستگی رفتم
رسیدم اونجا شـــت عجب زن کصی داشت تپل سفید تبم داشت لپاش سرخ شدع بود هذیون میگف ی لحظه اونجام تیر کشیذ🍌
ب رفیقم گفتم سریع برو داروخانه فلان قطره رو بگیر تا زنت تشنج نکرده
اونم رفت و منم .رفتم سراغ مریم حال نداش سرپا بشع گفتم بخاب پشت تا امپولت بزنم تا کشیدم شورتشو پایین الکل بزنم انقد ای و اوخ کرد گفتم بابا ساکت عللن شوهرت منو پاره میکنه ک دستمو کرفت گف اینجام بزن منم اروم اون یکی دستمو بردم لای پاش چوچولشو مالیدم گفتم اینجا خوشش اومده بود کفت اره بمال دیگ خودشم راضی بود هی مالوندمش دیدم ابم داره میاد مریمو برگردوندم و سر اینو🍌گزاشتمــــــ......
ادامه داستان من و مریم حـ.شری🔞