|از متن رمان |
حس میکردم که این انزوا طلبی او را غمگین کرده است. بارها تلاش کردم تا سر صحبت را با او باز کنم. حتی از آنجائیکه در کوپه قطار به صورت اریب و روبه روی هم نشسته بودیم بارها نگاهمان به یکدیگر گره خورد، اما هربار جهت نگاهش را تغییر میداد، مشغول خواندن کتاب میشد و یا از پنجره به بیرون نگاه میکرد. کمی قبل از غروب خورشید در روز دوم، قطار در یک ایستگاه بزرگ توقف کرد. مرد عصبی از واگن بیرون رفت. سپس با مقداری آب جوش بازگشت و برای خودش چای درست کرد. آن مردی که چمدان نویی داشت هم، که البته بعدها متوجه شدم که او یک وکیل است، با همسفرش که همان بانوی سیگاری و میانسال بود برای صرف یک فنجان چای به بوفه رستوران رفتند.
در خلال غیبت آنان چندین مسافر جدید دیگر وارد واگن شدند. یکی از آنها پیرمردی بلند قامت، با صورتی اصلاح شده و پر از چین و چروک بود. از قرار معلوم او یک بازرگان بود. کتی از جنس پوست موش خرما پوشیده بود و یک کلاه ماهوتی بر سر گذاشته بود. او در جای موقتا خالیِ وکیل و همراهش نشست و خیلی زود با آن مرد جوانی که به نظر یک فروشنده میرسید و در همین ایستگاه وارد این کوپه شده بود هم صحبت گشت.
@KEYPDF
حس میکردم که این انزوا طلبی او را غمگین کرده است. بارها تلاش کردم تا سر صحبت را با او باز کنم. حتی از آنجائیکه در کوپه قطار به صورت اریب و روبه روی هم نشسته بودیم بارها نگاهمان به یکدیگر گره خورد، اما هربار جهت نگاهش را تغییر میداد، مشغول خواندن کتاب میشد و یا از پنجره به بیرون نگاه میکرد. کمی قبل از غروب خورشید در روز دوم، قطار در یک ایستگاه بزرگ توقف کرد. مرد عصبی از واگن بیرون رفت. سپس با مقداری آب جوش بازگشت و برای خودش چای درست کرد. آن مردی که چمدان نویی داشت هم، که البته بعدها متوجه شدم که او یک وکیل است، با همسفرش که همان بانوی سیگاری و میانسال بود برای صرف یک فنجان چای به بوفه رستوران رفتند.
در خلال غیبت آنان چندین مسافر جدید دیگر وارد واگن شدند. یکی از آنها پیرمردی بلند قامت، با صورتی اصلاح شده و پر از چین و چروک بود. از قرار معلوم او یک بازرگان بود. کتی از جنس پوست موش خرما پوشیده بود و یک کلاه ماهوتی بر سر گذاشته بود. او در جای موقتا خالیِ وکیل و همراهش نشست و خیلی زود با آن مرد جوانی که به نظر یک فروشنده میرسید و در همین ایستگاه وارد این کوپه شده بود هم صحبت گشت.
@KEYPDF