و یلدا منم، زنی جا مانده میان خاطرات از یاد رفتهات...
زنی گیسو افشان با دستهایی که رد خون انارهای به تیغ سپرده را به یادگار دارد...
یلدا منم، زنی چشم به راه زمستانهای از راه نرسیده در آرزوی بهار...
زنی با لباس سرخ آبی از جنس تار و پود دلتنگیهای درهم تنیده...
یلدا منم، زنی دل خون با قلبی ترک برداشته در سرماهای زمهریر...
زنی تنیده همچون درخت کهنسالی که امید بسته به تبر مرد باغبان...
یلدا منم، زنی با داستانی به درازا کشیده مثل شبهای پاییز...
زنی به صبح نرسیده همچون آسمان ابری شب...
یلدا منم، زنی نارنجی با بوی مست کننده نارنج در گیر و دار خزان و درخت...
زنی جا مانده روی دستهای تاریخ در دگرگونی فصلها...
مهلا_بستگان
زنی گیسو افشان با دستهایی که رد خون انارهای به تیغ سپرده را به یادگار دارد...
یلدا منم، زنی چشم به راه زمستانهای از راه نرسیده در آرزوی بهار...
زنی با لباس سرخ آبی از جنس تار و پود دلتنگیهای درهم تنیده...
یلدا منم، زنی دل خون با قلبی ترک برداشته در سرماهای زمهریر...
زنی تنیده همچون درخت کهنسالی که امید بسته به تبر مرد باغبان...
یلدا منم، زنی با داستانی به درازا کشیده مثل شبهای پاییز...
زنی به صبح نرسیده همچون آسمان ابری شب...
یلدا منم، زنی نارنجی با بوی مست کننده نارنج در گیر و دار خزان و درخت...
زنی جا مانده روی دستهای تاریخ در دگرگونی فصلها...
مهلا_بستگان