روز اول
چهارشنبه، ۱۹ ام دی ماه
بی مقدمه میتوانم بگویم که چندان هم بد نبود! یک روز زمستانی دیگر، در خیابان هایی که گذر از انها برایم تکرری ناگزیر، اما دلچسب تلقی میشود.
قرار بر این بود که امروز را با تاکسی بازگردم. اما به محض نشستن، متوجه حس و حال خفقان آوری شدم که گویا گلویم را با ناخن های دراز و دستانی چروکیده میفشرد! راننده پیرمردی بود که با صراحت میتوانم بگویم، جلویش را درست نمیدید. دو زن سالخورده، یکی در جلو و یکی در عقب، پسر جوانی که با جدیت درگیر یک بازی کسل کننده بود و در نهایت من، افرادی بودیم که سوار بر ان خودروی قدیمی به سوی مقصدمان حرکت میکردیم.
خودرویی که انگار سال های سال همسفر پیرمرد بود و ماننده او سالخورده گشته بود! زیرا آنقدر آهسته حرکت میکردیم که مصافتی پنج دقیقهای را در پانزده دقیقه سپری کردیم!
و در عین حال صدای بلند فیلمی که به صورت صوت در امده بود، تنها نوایی بود که در ان حس و حال کذایی شنیده میشد و همه چیز را بدتر میکرد.
اندکی جلوتر، مسافر جلویی پیاده شد. پیر مرد درحالی که حواسش به در خودروی عزیزش بود که مبادا محکم بسته شود، روبه من کرد و گفت:
شما بیایید جلو تا خانم کنارتان معذب نباشد.
معذب؟ پیرزنی لاغر و نحیف که حتی با هم برخورد هم نداشتیم از چه میخواست معذب باشد آخر. با این وجود چیزی نگفتم و جابجا شدم.
البته آنجا بود که فهمیدم آن صدا تنها صوت نبود! پیرمرد موبایلش را جلوی خود گذاشته و در حین رانندگی، فیلمی هندی و متعلق به احد دقیانوس را تماشا میکرد! پس مشکل از خودروی بیچاره نبود! او بود که چشم از فیلمش بر نمیداشت و همین باعث شده بود که با سرعتی یک سوم حالت عادی حرکت کند!
زمان سپری شد و من بالاخره در جلوی کتاب فروشی مورد علاقهام پیاده شدم. مغازهای که چندی پیش من و شخص عزیزی به اتفاق یکدیگر برای کار به آنجا رفته بودیم؛ اما فروشندهی ابوس و بد اُنقش، با سوالی که نتوانستیم به آن پاسخ دهیم، در لحظه عذرمان را خواسته بود! با این وجود اما هنوز هم چیزی از علاقهام به آنجا کم نشده.
ناگهان کتابی که همیشه در فکر خواندنش بودم از پشت ویترین نظرم را به خود جلب کرد! "لو سالومه"!
لو سالومه...! عجب زنی بود این لوی عزیز و زیبا! زنی آنچنان باهوش و قدرتمند که شلاقش برای فرد سفت و سختی همچون نیچه، نرم نرمی میکرد!
هنوز کتاب قبلی خود را تمام نکرده بودم، باید وسوسهی خرید ان را که در حال چیره شدن بر من بود، شکست میدادم، و بله! من موفق شدم.
سریع از آنجا گذشتم و مسیر خود را در پیش گرفتم. ملودی روسی قدیمی که به آن گوش فرا میدادم، همچون آرامشی در تناقض با جنب و جوش مردم شهر، همه چیز را در نظرم آرام و آهسته جلوه میداد.
همینطور که پیش میرفتم، ناگهان دوباره چیزی نظرم را جلب کرد! "نمایشگاه کتاب، با پنجاه درصد تخفیف"!
قدمهایم رفته رفته شمرده تر شدند و مرا به سوی نمایشگاه کشاندند. خداوندا! نسخهی چاپی تمام کتاب هایی که عاشقشان بودم انجا بودند! فلسفه هگل، داستایوفسکی و نیچه، دراکولا و تاریخ جهان!
همه با جلدهای زیبا و درخشانشان، گویا تا الان منتظر من مانده بودند! حیف که نمیتوانستم بخرمشان. باید ته ماندهی پولهایم را برای چیز دیگری ذخیره میکردم. اما همه شان را با شوق فراوان نگاه کردم! یکی گران تر از دیگری بودند.
داستایوفسکی و نیچه را قیمت کردم اما افسوس که با احتساب تخفیف روی ان، باز هم نمیتوانستم بخرمش.
کتاب های دیگر را از نظر گذراندم و یکی که هم جالب بود و هم ارزان را انتخاب کردم، چیزی در وجودم به من اجازه نمیداد تا دست خالی از آنجا خارج شوم!
خواستم پول کتاب را بدهم و بیرون بیایم، اما در همین بین پسر جوانی پرسید:
معذرت میخواهم! قیمت برادران کارامازوف چقدر است؟!
من که از چندی پیش جذب نسخه چاپیاش شده و قیمت ان را دیده بودم، قبل از فروشنده گفتم:
پشتش نوشته نهصد و نود و پنج تومان! واقعا گران است، عجب قیمت عجیب و غریببی دارد!
پسر با چهرهای بهت زده گفت:
نوی ان هفتصد تومان است! مگر با طلا نوشته اند، پس تخفیف دیگر چه معنایی دارد؟!
سپس بدون آنکه منتظر پاسخی بیاستد تشکر کرد و رفت.
فروشنده که پسر جوان دیگر و ترک زبانی بود، خندید و گفت:
اینها میگویند همین پانزده درصد تخفیف را هم حساب نکنید! تازه روی قیمت ها هم میکشند! واقعا شما باشید برایتان میصرفد که بخرید؟
با لبخندی تایید کردم و سپس با کتاب جدید خود از آنجا بیرون آمدم.
تا خانه راه زیادی مانده بود، یک لیوان نوشیدنی داغ حالم را سر جا میآورد تا بتوانم مسیر خود را با ان کیف پر از خرت و پرت و سنگین، ادامه دهم.
چند روز دیگر باز هم باید میآمدم. یعنی چند روز دیگر چه خواهد شد...
چهارشنبه، ۱۹ ام دی ماه
بی مقدمه میتوانم بگویم که چندان هم بد نبود! یک روز زمستانی دیگر، در خیابان هایی که گذر از انها برایم تکرری ناگزیر، اما دلچسب تلقی میشود.
قرار بر این بود که امروز را با تاکسی بازگردم. اما به محض نشستن، متوجه حس و حال خفقان آوری شدم که گویا گلویم را با ناخن های دراز و دستانی چروکیده میفشرد! راننده پیرمردی بود که با صراحت میتوانم بگویم، جلویش را درست نمیدید. دو زن سالخورده، یکی در جلو و یکی در عقب، پسر جوانی که با جدیت درگیر یک بازی کسل کننده بود و در نهایت من، افرادی بودیم که سوار بر ان خودروی قدیمی به سوی مقصدمان حرکت میکردیم.
خودرویی که انگار سال های سال همسفر پیرمرد بود و ماننده او سالخورده گشته بود! زیرا آنقدر آهسته حرکت میکردیم که مصافتی پنج دقیقهای را در پانزده دقیقه سپری کردیم!
و در عین حال صدای بلند فیلمی که به صورت صوت در امده بود، تنها نوایی بود که در ان حس و حال کذایی شنیده میشد و همه چیز را بدتر میکرد.
اندکی جلوتر، مسافر جلویی پیاده شد. پیر مرد درحالی که حواسش به در خودروی عزیزش بود که مبادا محکم بسته شود، روبه من کرد و گفت:
شما بیایید جلو تا خانم کنارتان معذب نباشد.
معذب؟ پیرزنی لاغر و نحیف که حتی با هم برخورد هم نداشتیم از چه میخواست معذب باشد آخر. با این وجود چیزی نگفتم و جابجا شدم.
البته آنجا بود که فهمیدم آن صدا تنها صوت نبود! پیرمرد موبایلش را جلوی خود گذاشته و در حین رانندگی، فیلمی هندی و متعلق به احد دقیانوس را تماشا میکرد! پس مشکل از خودروی بیچاره نبود! او بود که چشم از فیلمش بر نمیداشت و همین باعث شده بود که با سرعتی یک سوم حالت عادی حرکت کند!
زمان سپری شد و من بالاخره در جلوی کتاب فروشی مورد علاقهام پیاده شدم. مغازهای که چندی پیش من و شخص عزیزی به اتفاق یکدیگر برای کار به آنجا رفته بودیم؛ اما فروشندهی ابوس و بد اُنقش، با سوالی که نتوانستیم به آن پاسخ دهیم، در لحظه عذرمان را خواسته بود! با این وجود اما هنوز هم چیزی از علاقهام به آنجا کم نشده.
ناگهان کتابی که همیشه در فکر خواندنش بودم از پشت ویترین نظرم را به خود جلب کرد! "لو سالومه"!
لو سالومه...! عجب زنی بود این لوی عزیز و زیبا! زنی آنچنان باهوش و قدرتمند که شلاقش برای فرد سفت و سختی همچون نیچه، نرم نرمی میکرد!
هنوز کتاب قبلی خود را تمام نکرده بودم، باید وسوسهی خرید ان را که در حال چیره شدن بر من بود، شکست میدادم، و بله! من موفق شدم.
سریع از آنجا گذشتم و مسیر خود را در پیش گرفتم. ملودی روسی قدیمی که به آن گوش فرا میدادم، همچون آرامشی در تناقض با جنب و جوش مردم شهر، همه چیز را در نظرم آرام و آهسته جلوه میداد.
همینطور که پیش میرفتم، ناگهان دوباره چیزی نظرم را جلب کرد! "نمایشگاه کتاب، با پنجاه درصد تخفیف"!
قدمهایم رفته رفته شمرده تر شدند و مرا به سوی نمایشگاه کشاندند. خداوندا! نسخهی چاپی تمام کتاب هایی که عاشقشان بودم انجا بودند! فلسفه هگل، داستایوفسکی و نیچه، دراکولا و تاریخ جهان!
همه با جلدهای زیبا و درخشانشان، گویا تا الان منتظر من مانده بودند! حیف که نمیتوانستم بخرمشان. باید ته ماندهی پولهایم را برای چیز دیگری ذخیره میکردم. اما همه شان را با شوق فراوان نگاه کردم! یکی گران تر از دیگری بودند.
داستایوفسکی و نیچه را قیمت کردم اما افسوس که با احتساب تخفیف روی ان، باز هم نمیتوانستم بخرمش.
کتاب های دیگر را از نظر گذراندم و یکی که هم جالب بود و هم ارزان را انتخاب کردم، چیزی در وجودم به من اجازه نمیداد تا دست خالی از آنجا خارج شوم!
خواستم پول کتاب را بدهم و بیرون بیایم، اما در همین بین پسر جوانی پرسید:
معذرت میخواهم! قیمت برادران کارامازوف چقدر است؟!
من که از چندی پیش جذب نسخه چاپیاش شده و قیمت ان را دیده بودم، قبل از فروشنده گفتم:
پشتش نوشته نهصد و نود و پنج تومان! واقعا گران است، عجب قیمت عجیب و غریببی دارد!
پسر با چهرهای بهت زده گفت:
نوی ان هفتصد تومان است! مگر با طلا نوشته اند، پس تخفیف دیگر چه معنایی دارد؟!
سپس بدون آنکه منتظر پاسخی بیاستد تشکر کرد و رفت.
فروشنده که پسر جوان دیگر و ترک زبانی بود، خندید و گفت:
اینها میگویند همین پانزده درصد تخفیف را هم حساب نکنید! تازه روی قیمت ها هم میکشند! واقعا شما باشید برایتان میصرفد که بخرید؟
با لبخندی تایید کردم و سپس با کتاب جدید خود از آنجا بیرون آمدم.
تا خانه راه زیادی مانده بود، یک لیوان نوشیدنی داغ حالم را سر جا میآورد تا بتوانم مسیر خود را با ان کیف پر از خرت و پرت و سنگین، ادامه دهم.
چند روز دیگر باز هم باید میآمدم. یعنی چند روز دیگر چه خواهد شد...