پیرمردی که سه پسر داشت و هر سه زن داشتند شبی مهمان پدر شدند، بعد از شام هر کدام به گوشه ای رفته و با زن خود خوابیدند.
نصف شب پسر بزرگش هوس میکنه دلش میخواد ، زنش میگه زشته جا نیست همه میفهمن ......
پسره میگه برو سر یخچال آب بخور دیدیم کسی بیدار نشد شروع میکنیم .
زنش رفت سر یخچال و آب خورد و دید کسی بیدار نشد .
شوهرش کارشو کرد و بعدش دوتا پسر دیگه هم به ترتیب همینکارو کردن ...
صبح پیرمرد گفت: دیشب تا صبح تشنه بودم ... عروساش گفتن پدرجان پس چرا آب نخوردی؟!
پیرمرد گفت : آخه دیدم هرکی رفت سر یخچال آب خورد گرفتن گاییدنش، دیگه تخم نکردم برم
@jokmouk