با چشم های بسته به صدای سوز سرمای باد گوش سپرده بود.سرمایی که در این زمستان استخوان هایش را به لرزه در اورده بود.سرش را به عقب برگردانده بود و به سیاهی پشت پلک های بسته اش خیره بود.بوی اشنایی در مشامش پیچید،بویی که مدتها از آن محروم بود و فراری. دست هایش شروع به لرزش کرد؛تصاویر در پشت پلک هایش جان گرفتند،تصاویری که مدتها بود برایش غریبه شده بود،غریبه ای در تاریک ترین نقطه ذهنش. تصاویر لبخندش،عسلی تیره نگاهش،صدای خنده هایش هر لحظه باعث تلاطم سیاهی پرده پشت پلکش و لرزش دست هایش شده بود. هوای سرده اطرافش برایش به کوره ای اتش در میان باد گرم کویر تبدیل شده بود و پوستش را میسوزاند. صدایش از لابه لای شکاف های دیوار شنیده میشد. صدایش در ساعت 3 بامداد در گوشش پیچید؛
+ببین همه رفتن،تو بهم قول بده که نری. -نمیرم بهت قول میدم،برو استراحت کن. +ببین قول دادی،رفتم نرو.
لبخندی بر لبهایش نشست و در جواب بی قراریش به او اطمینان داد؛
-نمیرم،ولت نمیکنم،برو.
و اخرین حرفش؛-من سرقولم ایستادم و موندم،تو ترس از رفتن من روداشتی و رفتی.