چهار صبح بلند شدم و یک تانکر اشک ریختم. هودی رو انداختم روی صورتم تا کسی توی اتوبوس نفهمه ولی احتمالا صدای فین فین دماغم اون چندتا هندی یا پاکستانی روی صندلی پشتم رو متوجه کرد. نه این که مهم باشه ولی خب در عین حال خجالت آور بود هرچند باعث نشد اشکام بند بیاد.