اینجا ساعتهای اسیر ثانیهها میرن@hmnhvli
دستهای زندونی ساعت میرن
قاضی لحظههای باقی میرن
فلک و گردشای آخر میرن
سایهها قد میکشن رو در کمد
نورو کم میکنم با میز بشه موازی
دفترم به چشمم که ضعیفه میشینم
خلاف جهت پرندههای شمالی
لالایی میخونن استخونام
آخه هنوز گیرم توو خیابونهای کودکی تیرم
با اولین حملهی پرندهها به آسمونها
به یه آن میرم توو آغوش ابدیت
ما به هم وصلیم و سایه نداره نفوذ
یه روز آسمونمون میکنه غروب
من میدونم چه خبره
اگه آیینه فقط تنهاییها رو بهمون میده نشون
میدونم حقیقتو با پول نمیشه خرید
واقعیت میرسه به خون، نمیشه ندید
مسیر من سرودههای زخمه
آخه نانوشتههای عشقو نمیگه کسی
وقتی ایمان من خلع سلاح میشد و
بینهایت رنگ میباخت به منِ جزء
باید زمینو به آسمون بدوزم
آخه کُل نباید ببره خب