انگاری نمیتونم آدم خوشقلبی باشم. یه عقدههایی هستن که مانع میشن، و تا وقتی اونا هستن از خودم انتظار بهتری ندارم. این رفتارم قابل درکه برام. مثل وقتی که دوستم پیشنهاد داد به دانشآموزهایی که هزینهی مشاوره گرفتن ندارند رایگان کمک کنیم و من به تندی مخالفت کردم. این پیشنهاد من رو یاد گذشته انداخت و گذشته چیزی به جز تنهایی جنگیدن و تروماهای سنگین نداشت. با خودم فکر کردم اون دوران کی به من کمک کرد که من حامی کس دیگهای باشم؟ استدلال منطقیای نبود ولی قوی بود.