#پارت556
سرم را تکان دادم و گفتم:
-شب در موردش حرف می زنیم باید بیشتر به این موضوع فکر کنم نمی خوام ریسک کنم و کاری کنم که ماهور اذیت بشه.
آوا هم قبول کرد و وسایلش را برداشت.
-مراقبش باش هایکا نزار حالش از اینی که هست بدتر بشه.
سرم را تکان دادم مگر می توانستم مراقبش نباشم او از هر کسی در این دنیا برای من با ارزش تر بود و از این به بعد می خواستم با تمام توان مراقب او و فرزندمان باشم.
آوا رفت و من به سمت اتاق رفتم ماهور رویی تخت خوابیده بود آرام کنارش نشستم و تمام تلاشم را کردم تا بیدارش نکنم.
به صورت غرق خوابش نگاه کردم معصوم بودن حتی از نگاهش هم پیدا بود.
بیاراده دستم را جلو بردم و نوازش وار روی صورتش کشیدم یعنی می شد یک روز همه چیز درست شود و من و ماهور و فرزندمان زندگی خوب و آرامی را تجربه کنیم!
تنها آرزویی که در آن لحظه داشتم همین بود دیگر کار نکردن در کارگاه برایم اهمیت نداشت من می خواستم خانواده ام را حفظ کنم و حاضر بودم به خاطر این کار از هر چیزی بگذرم.
مثل این که قرص ها بیش از حد روی او تاثیر گذاشته بود که با لمس من بیدار نشد.
کنارش دراز کشیدم و دنبال یک وکیل خوبی گشتم مطمئن بودم بابا و مامان بیشتر از هرکس دیگری با این جدایی موافق هستند و مانعم نمی شوند.
بعد از نیم ساعت گشتن بالاخره شماره ی یکی از وکیل های موفق را پیدا کردم.
ازجایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم تا مبادا ماهور با صدایم ازخواب بیدار شود.
به پذیرایی که رسیدم شماره را گرفتم و مشغول حرف زدن با منشی شدم برای فردا وقت گرفتم باید به آوا می گفتم فردا چند ساعتی پیش ماهور بماند تا من کارهایش را پیش ببرم.
تلفن را که قطع کردم برگشتم تا پیش ماهور بروم که دیدم درست پشت سرم ایستاده.
نگاهش پر از نگرانی بود.
سرم را تکان دادم و گفتم:
-شب در موردش حرف می زنیم باید بیشتر به این موضوع فکر کنم نمی خوام ریسک کنم و کاری کنم که ماهور اذیت بشه.
آوا هم قبول کرد و وسایلش را برداشت.
-مراقبش باش هایکا نزار حالش از اینی که هست بدتر بشه.
سرم را تکان دادم مگر می توانستم مراقبش نباشم او از هر کسی در این دنیا برای من با ارزش تر بود و از این به بعد می خواستم با تمام توان مراقب او و فرزندمان باشم.
آوا رفت و من به سمت اتاق رفتم ماهور رویی تخت خوابیده بود آرام کنارش نشستم و تمام تلاشم را کردم تا بیدارش نکنم.
به صورت غرق خوابش نگاه کردم معصوم بودن حتی از نگاهش هم پیدا بود.
بیاراده دستم را جلو بردم و نوازش وار روی صورتش کشیدم یعنی می شد یک روز همه چیز درست شود و من و ماهور و فرزندمان زندگی خوب و آرامی را تجربه کنیم!
تنها آرزویی که در آن لحظه داشتم همین بود دیگر کار نکردن در کارگاه برایم اهمیت نداشت من می خواستم خانواده ام را حفظ کنم و حاضر بودم به خاطر این کار از هر چیزی بگذرم.
مثل این که قرص ها بیش از حد روی او تاثیر گذاشته بود که با لمس من بیدار نشد.
کنارش دراز کشیدم و دنبال یک وکیل خوبی گشتم مطمئن بودم بابا و مامان بیشتر از هرکس دیگری با این جدایی موافق هستند و مانعم نمی شوند.
بعد از نیم ساعت گشتن بالاخره شماره ی یکی از وکیل های موفق را پیدا کردم.
ازجایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم تا مبادا ماهور با صدایم ازخواب بیدار شود.
به پذیرایی که رسیدم شماره را گرفتم و مشغول حرف زدن با منشی شدم برای فردا وقت گرفتم باید به آوا می گفتم فردا چند ساعتی پیش ماهور بماند تا من کارهایش را پیش ببرم.
تلفن را که قطع کردم برگشتم تا پیش ماهور بروم که دیدم درست پشت سرم ایستاده.
نگاهش پر از نگرانی بود.