#پارت544
روی مبل تک نفره ای نشست و دوباره به رو به رو خیره شد.
کم کم داشت نگرانم می کرد علاوه بر بند آمدن زبانش انگار روحش هم به شدت آسیب دیده بود که چنین واکنش هایی نشان می داد.
ماهور هیچ وقت آدم منزوی شدن و یک گوشه نشستن نبود.
آرام و ساکت بود اما به وقتش حرف می زد و هیچ وقت عادت نداشت تنها و دور از بقیه بنشیند و فکر و خیال کند.
همیشه وقتی کسی در خانه بود ترجیح می داد پیش او بماند اما حالا درست شده بود شبیه اولین روزهایی که با هم ازدواج کرده بودیم با این تفاوت که هم خودش را به من نشان نمی داد و هم حرف نمی زد.
به سمتش رفتم حال او خوب نبود که این رفتار ها را نشان می داد اما من باید کمک می کردم که به حالت عادی اش برگردد.
دستم را پشت کمرش گذاشتم که بدنش لرزید نگاه خالی از حسی به من انداخت و بعد کمی فاصله گرفت.
نفس عمیقی کشیدم باید خونسردی خودم را حفظ می کردم اما این اصلا کار راحتی نبود.
دوباره به او نزدیک شدم و این بار محکم جوری که نتواند از دستم فرار کند کمرش را گرفت.
-ماهورجان یکم آروم باش همه چیز درست میشه من بهت قول میدم اصلا تو مگه نمی خواستی ای سبحان جدا بشی پس چرا انقدر حالش برات مهمه؟
برگشت و نگاهم کرد انگار سعی داشت با نگاهش چیزی رو به من بفهماند اما من متوجه نمی شدم.
قبل از این هم با حرف ها و رفتارهایش متوجه منظورش نمی شدم حالا که دیگر نمی توانست حرف بزند همه چیز بدتر می شد.
انگار از فهمیدن من ناامید شد که نگاهش را گرفت.
از جا بلند شدم باید صبحانه خوب و مقوی برایش آماده می کردم.
در این خانه تقریبا هیچ چیزی پیدا نمی شد در این وضعیت تنها گذاشتن ماهور اشتباه محض بود.
نگاهی به ساعت که 9 صبح را نشان می داد انداختم و شماره ی آوا را گرفتم.
به نظرم تنها کسی که می توانست ماهور را از این وضعیت خارج کند و حالش را حداقل کمی بهتر کند آوا بود.
روی مبل تک نفره ای نشست و دوباره به رو به رو خیره شد.
کم کم داشت نگرانم می کرد علاوه بر بند آمدن زبانش انگار روحش هم به شدت آسیب دیده بود که چنین واکنش هایی نشان می داد.
ماهور هیچ وقت آدم منزوی شدن و یک گوشه نشستن نبود.
آرام و ساکت بود اما به وقتش حرف می زد و هیچ وقت عادت نداشت تنها و دور از بقیه بنشیند و فکر و خیال کند.
همیشه وقتی کسی در خانه بود ترجیح می داد پیش او بماند اما حالا درست شده بود شبیه اولین روزهایی که با هم ازدواج کرده بودیم با این تفاوت که هم خودش را به من نشان نمی داد و هم حرف نمی زد.
به سمتش رفتم حال او خوب نبود که این رفتار ها را نشان می داد اما من باید کمک می کردم که به حالت عادی اش برگردد.
دستم را پشت کمرش گذاشتم که بدنش لرزید نگاه خالی از حسی به من انداخت و بعد کمی فاصله گرفت.
نفس عمیقی کشیدم باید خونسردی خودم را حفظ می کردم اما این اصلا کار راحتی نبود.
دوباره به او نزدیک شدم و این بار محکم جوری که نتواند از دستم فرار کند کمرش را گرفت.
-ماهورجان یکم آروم باش همه چیز درست میشه من بهت قول میدم اصلا تو مگه نمی خواستی ای سبحان جدا بشی پس چرا انقدر حالش برات مهمه؟
برگشت و نگاهم کرد انگار سعی داشت با نگاهش چیزی رو به من بفهماند اما من متوجه نمی شدم.
قبل از این هم با حرف ها و رفتارهایش متوجه منظورش نمی شدم حالا که دیگر نمی توانست حرف بزند همه چیز بدتر می شد.
انگار از فهمیدن من ناامید شد که نگاهش را گرفت.
از جا بلند شدم باید صبحانه خوب و مقوی برایش آماده می کردم.
در این خانه تقریبا هیچ چیزی پیدا نمی شد در این وضعیت تنها گذاشتن ماهور اشتباه محض بود.
نگاهی به ساعت که 9 صبح را نشان می داد انداختم و شماره ی آوا را گرفتم.
به نظرم تنها کسی که می توانست ماهور را از این وضعیت خارج کند و حالش را حداقل کمی بهتر کند آوا بود.