از فرطِ اينكه گاهي واقعا چاره اي برام نمي مونه، آرزو مي كنم كه كاش رسول الله می بود، تا همه چيز رو به سمتي رها مي كردم و مي رفتم پيشش، در خانه ش رو مي زدم، و او من رو در عباي خودش مي پوشوند، همونطور كه حذيفة بن يمان رو پوشوند،
بعد گريه مي كردم، و براي من دلسوزي مي كرد، همونطور كه براي ستون حنانه دلسوز و مهربان بود، و ترسم رو آروم مي كرد، همونطور كه اندوه كودكي كه گنجشكش مرده بود رو آرام كرد،
بعد می خندید و می گفت:
صبور باش، پروردگارت اونقدر به تو خواهد بخشید، تا راضی و شاد باشی.
بعد گريه مي كردم، و براي من دلسوزي مي كرد، همونطور كه براي ستون حنانه دلسوز و مهربان بود، و ترسم رو آروم مي كرد، همونطور كه اندوه كودكي كه گنجشكش مرده بود رو آرام كرد،
بعد می خندید و می گفت:
صبور باش، پروردگارت اونقدر به تو خواهد بخشید، تا راضی و شاد باشی.