#پارت۲۴۷
#ستیزهجو 🍃
دوست نداشتم چیزی بین من و باوان تغییر کنه؛ من فقط دلم نمی خواست یه بچه مریض روی دستم بمونه همین!
سر راه با دیدن میوه فروشی ها؛ چیزی توی وجودم شعله می کشید که برم و پرتقال هم بگیرم!
پرتقال خریدن که معنی ای نداشت! فقط که هوس باوان و اون توله شکمش نبود! خود من هم دلم می خواست!
فوقش می تونستم به جز پرتقال چیزهای دیگه ای هم بگیرم که فکر و خیالی به سرش نزنه!
خرید هام که تموم شد، احساس می کردم حالم بهتره!
روحم ارضا شده بود یه جورایی، دیگه مثل قبل تلاطم نداشتم!
زیاد داشتم به خودم سخت میگرفتم...
هیچ کدوم از این ها راه خوبی برای فرار از مشکلات نبود.
میدون رو که دور زدم و پیچیدم توی کوچه، مردی رو مقابل در خونه دیدم.
مامور برقی چیزی بود حتما!
جلوتر رفتم و بهش دقت کردم، یه کیسه نایلون دستش بود و خم شد و پشت در گذاشت.
آروم از کنارش رد شدم تا ببینم چه خبره، بو های خوبی به مشامم نمیرسید.
پسره برگشت و توی آیینه دیدم داره ماشین من رو میپاد، همینطور جلو تر رفتم و بعد از چند ثانیه از اون جا رفت...
از رفتنش که مطمئن شدم، ماشین رو توی کوچه رها کردم و به سمت خونه رفتم.
اون کیسه دیگه جلوی در نبود! نفسم کمی تنگ شده بود و نمی دونستم استرس از کجا به جونم ریشه می زد ولی اصلا دلم نمی خواست چیزی که دیدم رو باور کنم!
#ستیزهجو 🍃
دوست نداشتم چیزی بین من و باوان تغییر کنه؛ من فقط دلم نمی خواست یه بچه مریض روی دستم بمونه همین!
سر راه با دیدن میوه فروشی ها؛ چیزی توی وجودم شعله می کشید که برم و پرتقال هم بگیرم!
پرتقال خریدن که معنی ای نداشت! فقط که هوس باوان و اون توله شکمش نبود! خود من هم دلم می خواست!
فوقش می تونستم به جز پرتقال چیزهای دیگه ای هم بگیرم که فکر و خیالی به سرش نزنه!
خرید هام که تموم شد، احساس می کردم حالم بهتره!
روحم ارضا شده بود یه جورایی، دیگه مثل قبل تلاطم نداشتم!
زیاد داشتم به خودم سخت میگرفتم...
هیچ کدوم از این ها راه خوبی برای فرار از مشکلات نبود.
میدون رو که دور زدم و پیچیدم توی کوچه، مردی رو مقابل در خونه دیدم.
مامور برقی چیزی بود حتما!
جلوتر رفتم و بهش دقت کردم، یه کیسه نایلون دستش بود و خم شد و پشت در گذاشت.
آروم از کنارش رد شدم تا ببینم چه خبره، بو های خوبی به مشامم نمیرسید.
پسره برگشت و توی آیینه دیدم داره ماشین من رو میپاد، همینطور جلو تر رفتم و بعد از چند ثانیه از اون جا رفت...
از رفتنش که مطمئن شدم، ماشین رو توی کوچه رها کردم و به سمت خونه رفتم.
اون کیسه دیگه جلوی در نبود! نفسم کمی تنگ شده بود و نمی دونستم استرس از کجا به جونم ریشه می زد ولی اصلا دلم نمی خواست چیزی که دیدم رو باور کنم!