Noma’lum dan repost
#خلاصه_رمان
#برای_نوجوانان_به_هیچ_وجه_توصیه_نمی شود!!!! 🔞🔞🔞🔞
پاهایم جلو نمی رفت.
داشتم خفه می شدم.مرگ چطوری بود؟درد داشت؟چرا من؟
زن مامور چادرم را دستم داد و گفت:یاالله!سرت کن که باید بریم...
نزدیک بود بالا بیاورم.حرفهای چند شب پیش یزدان دلم را خوش کرده بود که قصاص نمی کنند!
اما شش صبح چوبه ی دار آماده بود.
زیر بغلم را گرفتند،کشان کشان بردندم توی راهروی زندان.نزدیک بود شلوارم را خیس کنم از ترس.بدنم می لرزید.رعشه گرفته بودم.وقتی توی حیاط اوردندم،یزدان آنجا بود.
نگاهش را دزدید.چشمهایش قرمز بود.
دلم می خواست بروم و به پایش بیفتم که مرا ببخشد به خاطر کارهایی که با او کردم.
حلالم کند اما فرصت نشد.
قلبم ایستاد.چشمم که به طناب دار افتاد.گلویم را انگار می بریدند...
چاقو بیخ گلویم بود.
خدایا!من می خوام زنده بمانم!
عاشقانه ای از جنسی خاص و متفاوت 🔞
فضاهای جدید 👌
سوژه ای عالی💯
یزدان جذاب و ....😍🌹
از دستش ندی 👇👇👇👇
به خدا پشیمون نمی شی!
https://t.me/joinchat/AAAAAE-rDfUh0FN69ysaPw
#برای_نوجوانان_به_هیچ_وجه_توصیه_نمی شود!!!! 🔞🔞🔞🔞
پاهایم جلو نمی رفت.
داشتم خفه می شدم.مرگ چطوری بود؟درد داشت؟چرا من؟
زن مامور چادرم را دستم داد و گفت:یاالله!سرت کن که باید بریم...
نزدیک بود بالا بیاورم.حرفهای چند شب پیش یزدان دلم را خوش کرده بود که قصاص نمی کنند!
اما شش صبح چوبه ی دار آماده بود.
زیر بغلم را گرفتند،کشان کشان بردندم توی راهروی زندان.نزدیک بود شلوارم را خیس کنم از ترس.بدنم می لرزید.رعشه گرفته بودم.وقتی توی حیاط اوردندم،یزدان آنجا بود.
نگاهش را دزدید.چشمهایش قرمز بود.
دلم می خواست بروم و به پایش بیفتم که مرا ببخشد به خاطر کارهایی که با او کردم.
حلالم کند اما فرصت نشد.
قلبم ایستاد.چشمم که به طناب دار افتاد.گلویم را انگار می بریدند...
چاقو بیخ گلویم بود.
خدایا!من می خوام زنده بمانم!
عاشقانه ای از جنسی خاص و متفاوت 🔞
فضاهای جدید 👌
سوژه ای عالی💯
یزدان جذاب و ....😍🌹
از دستش ندی 👇👇👇👇
به خدا پشیمون نمی شی!
https://t.me/joinchat/AAAAAE-rDfUh0FN69ysaPw