قسمت شانزدهم
ساز ناکوک
با خنده از آغوش مادر بیرون آمد. وبه سمت پدرش رفت. دلتنگ و مردانه یکدیگر را در بر گرفتند.
_تخفه، این سری حسابی دلتنگمون کردیا.
_من به فدای دل تنگتون، ببخشید.
عطر آغوش دلچسب پدر یادآور حمایت های دلگرم کننده ی روزهای سختش بود.
***
برق تمیزی وسایل اتاق نشان از دلتنگی بیش از حد مادرش داشت.غربت غَرب حسابی روانش را پریشان کرده بود و دلتنگی خانواده هم مزید بر علت شده بود.دلش آرامشی درست از جنس قبل از آن شش سال را میخواست. تقه ای که به در خورد او را از افکار منگنه شده به سرش دور کرد.مادرش با رویی گشاده وارد شد.
_مزاحمت نیستم مامان؟ میخواستم اگه خسته نیستی یکم دوتایی رفع دلتنگی کنیم.
حس خوبی از مادرانه های زن مقابلش نصیبش شد.برای هزارمین بار خدا را در طول شبی که گذرانده بود درکنارشان شاکر شد. با دلی آکنده از محبت، مادرش را در آغوش کشید و بوسه ای بر موهای خوشرنگش کاشت. بوی رنگ که شامه اش را پر کرد انگشتانش را برای نوازش به روی آن حجم طلائی شده کشاند.
_بانو شما هر دقیقه یه ترفند جدید و واسه دلبری از فرهمند بزرگ امتحان می کنی؟
نگاه متعجب ترانه بانو به چشمانش دوخته شد و سرش را به نشانه متوجه نشدن تکان داد.
_هنوز یادمه اون روزایی که بایه رنگ جدید روی اون زلف پریشونت وارد عرصه می شدی و دل بابای مارو به بازی می گرفتی.
تک خنده ای زد.مشت کم جانی حواله بازوان عضلانی پسرش کرد و قربان صدقه اینطور زبان ریختنش رفت.
_ من فدای این هیکل خوش فرمت عزیز مامان.با اینجوری زبون ریختن دل دخترای مردمو می بری؟
خنده بلندی سر داد و سرخوشانه به چشمان پر مهر مادر نگاه دوخت.
_آخ ..آخ .. اینارو جلو سه فرهمند دیگه بگی عاقبتم میشه عاقبت یوسف نبی .منتها مطمئن باش هیچی نشونی ازم بهت نمیدن که دلتو بهش خوش کنی.
"خدا نکنه" پر خنده ای تحویلش داد.باز هم مشغول شمردن شباهتهای های بیش از حد او با پدرش شد. روز به روز بیشتر به فرهادش نزدیک میشد، هم ظاهر او و هم باطنش. نگاهش باز هم رنگ دلتنگی به خود گرفت.تن صدایش اما زنگ دلخوری مینواخت.
_دلم برات خیلی تنگ شده بود. نرو. دیگه نرو.
التماس نگاه مادرش از همان لحظه ورود در چشمانش زبانه میکشید. نه تنها او بلکه همه ی اعضای خانواده طلب ماندنش را می کردند و این خواسته را به الفاظ گوناگون و در هر شرایطی به رویش میزدند، چه در بدو وردش و چه در سر میز و هنگام خوردن فسنجان خوشمزه مادرش و یا حتی چای خوری لذت بخش میان جمع پنج نفره شان.
اما برای هیچ کدام جوابی نداشت، درست مثل همین لحظه. تنها راه گریزش را در تغییر مسیر صحبتِ پیش آماده تکراری می دانست که به شدت از عاقبتش فراری بود.دستش را برو روی گونه سرخ شده از اشک مادر کشید. چشمکی حواله صورت اشک آلودش کرد.
_شما که خوب جنس این پوست لطیفتو میشناسی واسه چی منو با بابا درگیر میکنی!
اخمهای مادرش که از سر تعجب در هم گشت، خیالش راحت شد که او را تا حدی از بحث قبل دور کرده.بوسه کوتاهی بر روی گونه های ملتهبش کاشت و ادامه داد:
_خودت میدونی بابا واسه یه قطره اشکت زمین و زمانو به هم می دوزه، اونوقت میخوای هنوز نیومده بیرونم کنه؟
ترانه که متوجه طفره رفتن پسرش شد. ادامه حرفهایش را برای فرصت بهتری گذاشت. لبخندی کسل شده به رویش پاشید. دستانش را بر روی ته ریش صورت او کشید. در دل به خود اعتراف کرد که هر سه پسرش ارث جذابیت را از پدر گرفته اند.
_بذار پای دل تنگم فدات بشم. اما یادم میمونه که چطوری بحث و عوض کردی.
او هم چشمکی حواله لبخند نیم بند فرزان کرد.
_ولی مطمئن باش به همین راحتی ولت نمی کنم. ایندفعه باید واسه برگشتت دلیل موجه داشته باشی.
برخواست و عزم رفتن کرد. دستش برای خاموش کردن چراغ که پیش رفت نگاهی دوباره به جانبش انداخت. خیالش که از ماندن همیشگی فرزان کنارشان آسوده نشد، با خود اندیشید که نکند فرزان دلیل نماندنش هنوز هم همان روز های سخت گذشته باشد.با نگرانی به سمتش بازگشت و با اکراه گفت:
_فردا شب . ی..یه دور همی فامیلی ترتیب دادم.
بازدمش را سخت تر از همیشه بیرون فرستاد. مکثی کرد و منتظر عکس العمل از جانب او شد.
لبخندی که پرکشید از لبانش و نگاهی که مات شد به رویش، مهر تایید به افکارش زد. او مادر بود و خط به خط حال پسرش را میخواند. پس هنوز هم درگیر بود. قدمی نگران به سمتش برداشت.
_ اما اگه تو نخوا…
به میان حرفش آمد و ناشیانه پرسید:
_همه هستن؟
_ بابات خواست که باشن.
مکثی چند ثانیه ای کرد. نگاهی غمگین به حال دگرگون شده فرزان که به سختی سعی در رو به راه نشان دادن خود داشت انداخت.لبخندی به اجبار بر لبانش نشاند و "خوبه ای " تحویل داد. اما ترانه به اخلاقیات پسرش واقف بود، میدانست که در پس این جواب کوتاه دنیایی فریاد مدفون شده و خوبتر میدانست که فریاد فرزانش منتظر جرقه ایست که دیر یا زود زده میشود.
ساز ناکوک
با خنده از آغوش مادر بیرون آمد. وبه سمت پدرش رفت. دلتنگ و مردانه یکدیگر را در بر گرفتند.
_تخفه، این سری حسابی دلتنگمون کردیا.
_من به فدای دل تنگتون، ببخشید.
عطر آغوش دلچسب پدر یادآور حمایت های دلگرم کننده ی روزهای سختش بود.
***
برق تمیزی وسایل اتاق نشان از دلتنگی بیش از حد مادرش داشت.غربت غَرب حسابی روانش را پریشان کرده بود و دلتنگی خانواده هم مزید بر علت شده بود.دلش آرامشی درست از جنس قبل از آن شش سال را میخواست. تقه ای که به در خورد او را از افکار منگنه شده به سرش دور کرد.مادرش با رویی گشاده وارد شد.
_مزاحمت نیستم مامان؟ میخواستم اگه خسته نیستی یکم دوتایی رفع دلتنگی کنیم.
حس خوبی از مادرانه های زن مقابلش نصیبش شد.برای هزارمین بار خدا را در طول شبی که گذرانده بود درکنارشان شاکر شد. با دلی آکنده از محبت، مادرش را در آغوش کشید و بوسه ای بر موهای خوشرنگش کاشت. بوی رنگ که شامه اش را پر کرد انگشتانش را برای نوازش به روی آن حجم طلائی شده کشاند.
_بانو شما هر دقیقه یه ترفند جدید و واسه دلبری از فرهمند بزرگ امتحان می کنی؟
نگاه متعجب ترانه بانو به چشمانش دوخته شد و سرش را به نشانه متوجه نشدن تکان داد.
_هنوز یادمه اون روزایی که بایه رنگ جدید روی اون زلف پریشونت وارد عرصه می شدی و دل بابای مارو به بازی می گرفتی.
تک خنده ای زد.مشت کم جانی حواله بازوان عضلانی پسرش کرد و قربان صدقه اینطور زبان ریختنش رفت.
_ من فدای این هیکل خوش فرمت عزیز مامان.با اینجوری زبون ریختن دل دخترای مردمو می بری؟
خنده بلندی سر داد و سرخوشانه به چشمان پر مهر مادر نگاه دوخت.
_آخ ..آخ .. اینارو جلو سه فرهمند دیگه بگی عاقبتم میشه عاقبت یوسف نبی .منتها مطمئن باش هیچی نشونی ازم بهت نمیدن که دلتو بهش خوش کنی.
"خدا نکنه" پر خنده ای تحویلش داد.باز هم مشغول شمردن شباهتهای های بیش از حد او با پدرش شد. روز به روز بیشتر به فرهادش نزدیک میشد، هم ظاهر او و هم باطنش. نگاهش باز هم رنگ دلتنگی به خود گرفت.تن صدایش اما زنگ دلخوری مینواخت.
_دلم برات خیلی تنگ شده بود. نرو. دیگه نرو.
التماس نگاه مادرش از همان لحظه ورود در چشمانش زبانه میکشید. نه تنها او بلکه همه ی اعضای خانواده طلب ماندنش را می کردند و این خواسته را به الفاظ گوناگون و در هر شرایطی به رویش میزدند، چه در بدو وردش و چه در سر میز و هنگام خوردن فسنجان خوشمزه مادرش و یا حتی چای خوری لذت بخش میان جمع پنج نفره شان.
اما برای هیچ کدام جوابی نداشت، درست مثل همین لحظه. تنها راه گریزش را در تغییر مسیر صحبتِ پیش آماده تکراری می دانست که به شدت از عاقبتش فراری بود.دستش را برو روی گونه سرخ شده از اشک مادر کشید. چشمکی حواله صورت اشک آلودش کرد.
_شما که خوب جنس این پوست لطیفتو میشناسی واسه چی منو با بابا درگیر میکنی!
اخمهای مادرش که از سر تعجب در هم گشت، خیالش راحت شد که او را تا حدی از بحث قبل دور کرده.بوسه کوتاهی بر روی گونه های ملتهبش کاشت و ادامه داد:
_خودت میدونی بابا واسه یه قطره اشکت زمین و زمانو به هم می دوزه، اونوقت میخوای هنوز نیومده بیرونم کنه؟
ترانه که متوجه طفره رفتن پسرش شد. ادامه حرفهایش را برای فرصت بهتری گذاشت. لبخندی کسل شده به رویش پاشید. دستانش را بر روی ته ریش صورت او کشید. در دل به خود اعتراف کرد که هر سه پسرش ارث جذابیت را از پدر گرفته اند.
_بذار پای دل تنگم فدات بشم. اما یادم میمونه که چطوری بحث و عوض کردی.
او هم چشمکی حواله لبخند نیم بند فرزان کرد.
_ولی مطمئن باش به همین راحتی ولت نمی کنم. ایندفعه باید واسه برگشتت دلیل موجه داشته باشی.
برخواست و عزم رفتن کرد. دستش برای خاموش کردن چراغ که پیش رفت نگاهی دوباره به جانبش انداخت. خیالش که از ماندن همیشگی فرزان کنارشان آسوده نشد، با خود اندیشید که نکند فرزان دلیل نماندنش هنوز هم همان روز های سخت گذشته باشد.با نگرانی به سمتش بازگشت و با اکراه گفت:
_فردا شب . ی..یه دور همی فامیلی ترتیب دادم.
بازدمش را سخت تر از همیشه بیرون فرستاد. مکثی کرد و منتظر عکس العمل از جانب او شد.
لبخندی که پرکشید از لبانش و نگاهی که مات شد به رویش، مهر تایید به افکارش زد. او مادر بود و خط به خط حال پسرش را میخواند. پس هنوز هم درگیر بود. قدمی نگران به سمتش برداشت.
_ اما اگه تو نخوا…
به میان حرفش آمد و ناشیانه پرسید:
_همه هستن؟
_ بابات خواست که باشن.
مکثی چند ثانیه ای کرد. نگاهی غمگین به حال دگرگون شده فرزان که به سختی سعی در رو به راه نشان دادن خود داشت انداخت.لبخندی به اجبار بر لبانش نشاند و "خوبه ای " تحویل داد. اما ترانه به اخلاقیات پسرش واقف بود، میدانست که در پس این جواب کوتاه دنیایی فریاد مدفون شده و خوبتر میدانست که فریاد فرزانش منتظر جرقه ایست که دیر یا زود زده میشود.