سلام اسمم رو نمیگم چون ممکنه آشنا تو گروه باشه بعد شهر ما کوچیکه (یکی از شهرستانهای اطراف مازندران)ولی فامیلیم میگم زیانی .. چون برا استوری لازم میشه و ۱۷ سالمه
بعدم همین الان میگم انقد نیاید کصشر نگید ناموسا هی نگید فیکه شاید برا یه نفر واقعا اتفاق افتاده باشه و میخواید باور کنید میخواید نکنید
خوب بریم سراغ استوری
یه روز بود بین التعطیلی بود و هیچکس تقریباً مدرسه نبود ولی من مجبور بودم برم مدرسه چون نمره ریاضیم بد شده بود میخواستم نمره ام رو درست کنم و با معلم ریاضی حرف بزنم و یا برگم رو ببینم
تقریباً کلاس ها خالی بود من رفتم تو حیات دیدم ماشین بار آورده برا بوفه مدرسه بوفه دار مدرسمون یه خانوم نسبتا جوون مجرد هست (فامیلیش نمیگم شاید آبرو ریزی بشه )
میخواست وسایل رو ببره تو بوفه منم که از وال تو کف پاهای این بود خیلی دوست داشتم پاهاش رو بخورم و برده اش باشم .
همیشه جوراب مچی با دمپایی میپوشه مچ پای سفید داره اصن فک میکنم بهش شق میکنم.....
خلاصه من رفتم کنارش گفتم میخواید وسایل رو بیارم ؟
اونم گفت اوکیه خلاصه رفتم یه سری وسایل رو بردم کمکش کردم دیگه سر کلاس هم نرفتم کلاس ها تقریبا رو هوا بود منم کم کم با این خانوم صمیمی شدم و میرفتم زنگ تفریح ها تو بوفه کمکش هم یه پولی هم بهم میداد بعضی موقع ها کلا دو طرف سود بود برام هم پاهاش رو دید میزدم هم پول گیرم میومد خلاصه بگم واقعا لایق پرستیدن . یه بار میخواست از نردبون بره بالا (ولی بوفه مدسسمون کفش موکتیه این با دمپایی بیرون میاد ولی با جوراب داخل بوفه هست ) برا این که پاهاش سر نخوره جوراب هاشو درآورد گذاشت بعد رفت نرده بون بیاره منم سریع از فرصت استفاده کردم جوراب هاشو برداشتم و حسابی بو کردم واقعا پاهاش بوی بهشت میده ولی از ترس سریع گذاشتم سر جاش چون میترسیدم بفهمه و به دفتر بگه ولی غافل از این که بعد تر یه سری اتفاقات بین من و ایشون افتاد .......
ببخشید این پارت طولانی شد واقعا دیگه نمیتونم بنویسم اگه دوست داشتید تو کامنت ها بگید خلی اتفاق های جالب بینمون افتاد اگه خواستید براتون میگم
ممنون که خوندید فعلاااااا عزیزا
بعدم همین الان میگم انقد نیاید کصشر نگید ناموسا هی نگید فیکه شاید برا یه نفر واقعا اتفاق افتاده باشه و میخواید باور کنید میخواید نکنید
خوب بریم سراغ استوری
یه روز بود بین التعطیلی بود و هیچکس تقریباً مدرسه نبود ولی من مجبور بودم برم مدرسه چون نمره ریاضیم بد شده بود میخواستم نمره ام رو درست کنم و با معلم ریاضی حرف بزنم و یا برگم رو ببینم
تقریباً کلاس ها خالی بود من رفتم تو حیات دیدم ماشین بار آورده برا بوفه مدرسه بوفه دار مدرسمون یه خانوم نسبتا جوون مجرد هست (فامیلیش نمیگم شاید آبرو ریزی بشه )
میخواست وسایل رو ببره تو بوفه منم که از وال تو کف پاهای این بود خیلی دوست داشتم پاهاش رو بخورم و برده اش باشم .
همیشه جوراب مچی با دمپایی میپوشه مچ پای سفید داره اصن فک میکنم بهش شق میکنم.....
خلاصه من رفتم کنارش گفتم میخواید وسایل رو بیارم ؟
اونم گفت اوکیه خلاصه رفتم یه سری وسایل رو بردم کمکش کردم دیگه سر کلاس هم نرفتم کلاس ها تقریبا رو هوا بود منم کم کم با این خانوم صمیمی شدم و میرفتم زنگ تفریح ها تو بوفه کمکش هم یه پولی هم بهم میداد بعضی موقع ها کلا دو طرف سود بود برام هم پاهاش رو دید میزدم هم پول گیرم میومد خلاصه بگم واقعا لایق پرستیدن . یه بار میخواست از نردبون بره بالا (ولی بوفه مدسسمون کفش موکتیه این با دمپایی بیرون میاد ولی با جوراب داخل بوفه هست ) برا این که پاهاش سر نخوره جوراب هاشو درآورد گذاشت بعد رفت نرده بون بیاره منم سریع از فرصت استفاده کردم جوراب هاشو برداشتم و حسابی بو کردم واقعا پاهاش بوی بهشت میده ولی از ترس سریع گذاشتم سر جاش چون میترسیدم بفهمه و به دفتر بگه ولی غافل از این که بعد تر یه سری اتفاقات بین من و ایشون افتاد .......
ببخشید این پارت طولانی شد واقعا دیگه نمیتونم بنویسم اگه دوست داشتید تو کامنت ها بگید خلی اتفاق های جالب بینمون افتاد اگه خواستید براتون میگم
ممنون که خوندید فعلاااااا عزیزا