سلام دوستان عرفانم
من راستش دنبال کص کلک بازی نیسم بخام کص شعر بگم داستان مال ۳ سال پیش که من دقیقا ۱۴ سالم بود
من یه زندایی دارم خیلی خوشگله و پاهای خوش فرمی داره و از اون ور یه دختری هم داره اونم لاشی عین خودش اسم زندایی نرگس اسم دخترش سارا
من از تقریبا ۱۲ سالگی عاشق پا بودم یعنی خیلی دوست داشتم تازه با فوت فیتش آشنا شده بودم
من اینم بهتون بگم از ۱۲ سالگی من عاشق این پاها زنداییم بودم ولی خوب چطوری بهش میگفتم حتی بار ها بوده اونم نخ داده ولی نمیشده بگیم بهم یه جورایی دوتامون ترس داشتیم
تا اینکه آقا یه روز ما همگی خونه داییم دعوت بودیم همه اونجا بودیم داییم میخاست بره سمت عراق بار ببره
چون روی ماشین سنگین کار میکنه ماهم دیگه رفتیم خونشون
آقا شب شد و داییم راه افتاد رفت دیگه ماهم داشتیم یواش یواش میرفتیم که زندایم یهو به مامانم گفت بزار عرفان ببمونه صبح میایم باهم منم تنها هستم
مامانم قبول کرد منم که از خدا خواسته یعنی از موقعی که رفتیم مهمونی تا آخر وقت نگاهم رو چشم پاهاش بود
من با دخترش خیلی جورم حتی یه روز با اونم رفتم اگر اینو دوست داشتید اونم میزارم
خوب بریم سراغ اصل ماجرا
من رفتم تو گوشیم معتاد کالاف بودم داشتم کالاف بازی میکردم خونه داییم یه ساختمون تقریبا ۵ طبقه هس
همسایه بالاییشون یه دختر داره
اومد پایین دخترش که به زنداییم بگه سارا امشب پیش اون بخابه اخه مدرسه ها تعطیل بود به خاطر تابستون
منم خودما زدم به خاب که یهو زنداییم نگه عرفان تنهاست😂
آقا بگذریم این رفتش بالا دیگه من موندما زنداییم
ببینید من این خاطره ای که تعریف میکنم ۱۴ سالم بود ولییی زنداییم ۱۲ سالگیم نخ داده ولی خوب نشد
آقا نزدیکا ساعت ۱ شب بود من یعنی بیدار شدم از رو مبل بعد زنداییم گفت بیا تو اتاق پیش من سارا که نیستش تو بیا
زنداییم خیلی منو دوست داره عین پسر خودش میدونه
آقا نشسته بودیم رو تخت که دیدم زنداییم دراز کشید یه شلوارکا داییما داد به من پوشیدم رفتیم بخابیم که دیدم زنداییم رفت تو اکسپلور گفت بیا باهم ببینیم منم گفتم باشه تو اکسپلور داشت میچرخید من یهو گوشیم زنگ خورد ساعت ۱ شب دیدم رفیق کصخلم بود گف میای کالاف یا نه
من قطع کردم یواشکی طوری که زنداییم نبینه دیدم اومده تو گوگل داشت فیلم فوت فیتیش میدید
یهو منو صدا زد گفت عرفان من هیجی نگفتم گفت میدونم که بیداری بیا بالا آقا منم که قند تو کونم آب شده بود داشتم از خوشحالی بال در میوردم
😂😂
خندیدم گفتم جونم گفت این فیلما رو ببین حالا من از ۱۲ سالگیم کارم با این فیلما بوده من
گفت که من میدونم تو دوست داری باید برام بری این چن شبه هم که داییت نیست هر شب میای پیش من
با لحن اربابی گفت منم گفتم چشم زندایی
گفت نه میگی چشم ارباب
منم که داشتک از خوشحالی میمردم گفتم چشم ارباب
بعدش گفت حالا برو وظیفه تو انجام بده رفتم زیر پتو دیدم شلوارشو در اوردم از این شرت زیپ داراپوشیده بود
بهد پاهاشا اورد بیرون گفت یالا ببوس منم گفتم چشم بوس کردم بعدش بو کردم قشنگ یک ساعت بود داشتم لیس میزدم براش
یهو با پاهاش زد به صورت گفت گمشو اون ور منم که خوب میدونستم این کارا رو یعنی همشا بلد بودم گفتم جشم😂
بعدش دیدم شرتشا در آورده گفت باید برام بخوری منم خوب سکس دهانی خیلی دوست داشتم گفتم چشم
یهو منو کرفت پرتم کرد رپ تخت
خوب بچه ها من کلا لاغر هستک اصلا چاق نیستم ولی زنداییم یکم هیکلیه
اصلا وای یه هیکل سکسی داره 🤤🤤
اومد نشست رو سینه ها من بعدم نشست رو صورتم
یه کصی صورتی تپلی داره🤤🤤🤤
من قشنک یادمه تا ساعت ۳ داشتم میخوردم بعضی جاها کلا رو صورتم میشست نفسنمیتونستم بکشم از میگفت باید بخوری برام اره توله سک بخور
بچه ها من اون روز یعنی واقعا به آرزوم رسیدم
شایذ بعضی ها بدشون بیاد ولی من اون روز با زور زنداییم آبشا خوردم
اینم از حکایت ما
من بعد از اون روز یه چند باری رفتم الانم
بازم میرم ولی دیگه نیستم پیشون زیاد
دوستان اگه خوشتون اومد بگید با دختر داییم بزارم🙏🙏
من راستش دنبال کص کلک بازی نیسم بخام کص شعر بگم داستان مال ۳ سال پیش که من دقیقا ۱۴ سالم بود
من یه زندایی دارم خیلی خوشگله و پاهای خوش فرمی داره و از اون ور یه دختری هم داره اونم لاشی عین خودش اسم زندایی نرگس اسم دخترش سارا
من از تقریبا ۱۲ سالگی عاشق پا بودم یعنی خیلی دوست داشتم تازه با فوت فیتش آشنا شده بودم
من اینم بهتون بگم از ۱۲ سالگی من عاشق این پاها زنداییم بودم ولی خوب چطوری بهش میگفتم حتی بار ها بوده اونم نخ داده ولی نمیشده بگیم بهم یه جورایی دوتامون ترس داشتیم
تا اینکه آقا یه روز ما همگی خونه داییم دعوت بودیم همه اونجا بودیم داییم میخاست بره سمت عراق بار ببره
چون روی ماشین سنگین کار میکنه ماهم دیگه رفتیم خونشون
آقا شب شد و داییم راه افتاد رفت دیگه ماهم داشتیم یواش یواش میرفتیم که زندایم یهو به مامانم گفت بزار عرفان ببمونه صبح میایم باهم منم تنها هستم
مامانم قبول کرد منم که از خدا خواسته یعنی از موقعی که رفتیم مهمونی تا آخر وقت نگاهم رو چشم پاهاش بود
من با دخترش خیلی جورم حتی یه روز با اونم رفتم اگر اینو دوست داشتید اونم میزارم
خوب بریم سراغ اصل ماجرا
من رفتم تو گوشیم معتاد کالاف بودم داشتم کالاف بازی میکردم خونه داییم یه ساختمون تقریبا ۵ طبقه هس
همسایه بالاییشون یه دختر داره
اومد پایین دخترش که به زنداییم بگه سارا امشب پیش اون بخابه اخه مدرسه ها تعطیل بود به خاطر تابستون
منم خودما زدم به خاب که یهو زنداییم نگه عرفان تنهاست😂
آقا بگذریم این رفتش بالا دیگه من موندما زنداییم
ببینید من این خاطره ای که تعریف میکنم ۱۴ سالم بود ولییی زنداییم ۱۲ سالگیم نخ داده ولی خوب نشد
آقا نزدیکا ساعت ۱ شب بود من یعنی بیدار شدم از رو مبل بعد زنداییم گفت بیا تو اتاق پیش من سارا که نیستش تو بیا
زنداییم خیلی منو دوست داره عین پسر خودش میدونه
آقا نشسته بودیم رو تخت که دیدم زنداییم دراز کشید یه شلوارکا داییما داد به من پوشیدم رفتیم بخابیم که دیدم زنداییم رفت تو اکسپلور گفت بیا باهم ببینیم منم گفتم باشه تو اکسپلور داشت میچرخید من یهو گوشیم زنگ خورد ساعت ۱ شب دیدم رفیق کصخلم بود گف میای کالاف یا نه
من قطع کردم یواشکی طوری که زنداییم نبینه دیدم اومده تو گوگل داشت فیلم فوت فیتیش میدید
یهو منو صدا زد گفت عرفان من هیجی نگفتم گفت میدونم که بیداری بیا بالا آقا منم که قند تو کونم آب شده بود داشتم از خوشحالی بال در میوردم
😂😂
خندیدم گفتم جونم گفت این فیلما رو ببین حالا من از ۱۲ سالگیم کارم با این فیلما بوده من
گفت که من میدونم تو دوست داری باید برام بری این چن شبه هم که داییت نیست هر شب میای پیش من
با لحن اربابی گفت منم گفتم چشم زندایی
گفت نه میگی چشم ارباب
منم که داشتک از خوشحالی میمردم گفتم چشم ارباب
بعدش گفت حالا برو وظیفه تو انجام بده رفتم زیر پتو دیدم شلوارشو در اوردم از این شرت زیپ داراپوشیده بود
بهد پاهاشا اورد بیرون گفت یالا ببوس منم گفتم چشم بوس کردم بعدش بو کردم قشنگ یک ساعت بود داشتم لیس میزدم براش
یهو با پاهاش زد به صورت گفت گمشو اون ور منم که خوب میدونستم این کارا رو یعنی همشا بلد بودم گفتم جشم😂
بعدش دیدم شرتشا در آورده گفت باید برام بخوری منم خوب سکس دهانی خیلی دوست داشتم گفتم چشم
یهو منو کرفت پرتم کرد رپ تخت
خوب بچه ها من کلا لاغر هستک اصلا چاق نیستم ولی زنداییم یکم هیکلیه
اصلا وای یه هیکل سکسی داره 🤤🤤
اومد نشست رو سینه ها من بعدم نشست رو صورتم
یه کصی صورتی تپلی داره🤤🤤🤤
من قشنک یادمه تا ساعت ۳ داشتم میخوردم بعضی جاها کلا رو صورتم میشست نفسنمیتونستم بکشم از میگفت باید بخوری برام اره توله سک بخور
بچه ها من اون روز یعنی واقعا به آرزوم رسیدم
شایذ بعضی ها بدشون بیاد ولی من اون روز با زور زنداییم آبشا خوردم
اینم از حکایت ما
من بعد از اون روز یه چند باری رفتم الانم
بازم میرم ولی دیگه نیستم پیشون زیاد
دوستان اگه خوشتون اومد بگید با دختر داییم بزارم🙏🙏