سلام دوستان خسته نباشید ❤️من یه روز رفته بودم خونه عمم که باهام ریاضی کار کنه عمم معلم ریاضی بود و ❤️ عمم ۳۷ سالش بود پاهاش استخوانی لاغر پاهاشم لاک سفید زده بود یه دمپایی الماسی پاش بود بعد زیاد به پاهاش نگاه کردم فکر میکنم .. خودش فهمید بعد دیگه مامانم زنگ زد به عمم گفت میریم همدان تا سه روز میمونیم بعد من موندم پیش عمم بعد یه شب خواب بود رفتم سر سراغ پاهاش بعد اول خایه نمیکردم بو کنم بعد دلمو زدم به دریا بو کردم عمم خوابش سنگین بعد بوکردم بعد یه زبون زدم به پاهاش تکون نخورد بعد پاهاشو محکم لیس زدم بعد تکون خورد بعد بیدار شد که برا آب بخوره فهمید منم تخمام باهم ترکید❤️❤️❤️❤️❤️