#قسمت_سی_ام
نیکی لبخند تلخی می زند و از آنجا که امروز خدا را در نزدیکی اش ندیده است، می گوید:
-به جون خدا خوبم!
مانلی می بوسدش و آرام از او جدا می شود.
-پیشم می خوابی؟
حالش از خودش و جسمش که دست آن مردک بی همه چیز به آن خورد است به هم می خورد.
-نه مامان. میرم حموم. تو بخواب. عمو آراز هست، تنها نیستی. باشه؟!
مانلی سر تکان می دهد.
-باشه.
دخترک همیشه حرف گوش کنش را می بوسد و بعد از خواباندنش روی تخت، با برداشتن حوله از اتاق بیرون می رود. آراز را توی هال ندید و احتمال می دهد در تراس سیگار می کشد. بی آنکه به او سر بزند وارد حمام می شود و آب را باز می کند و زیر دوش می ایستد.
با لباس های تنش! می ترسد از کندن لباس هایش! می ترسد از دیدن جای انگشت های مردک روی تنش! کبود نشده باشد یک وقت!
دست روی دهانش می گذارد و زیر دوش جلوی آینه ی نصب به دیوار، زانو می زند. گریه می کند. اشک می ریزد ها! انقدر زیاد که ورم چشمانش زیر دستانش خودنمایی می کند.
دست زیر لباسش می رود و سینه اش را لمس می کند. آخ که کبود شده است. گریه اش شدت بیشتری می گیرد. باور نمی کند در همان چند دقیقه مردک کثیف و رذل تنش را دستمالی کرده باشد. نمی خواهد و ابدا سعی نمی کند صدایش بیرون برود ولی می رود.
آراز چند تقه به در حمام می زند ولی محل نمی دهد. او با لباس زیر دوش است و سراسر درد دارد اما نمی خواهد آراز چیزی بفهمد. آراز نباید بفهمد که دستی به او خورده است. میداند با تمام جانب داری اش، از ناموس درازی متنفر است و حتما قاتل آن نامرد می شود.
وقتی جوابی از نیکی نمی گیرد دستگیره را پایین می آورد و داخل می شود. با دیدن حال نزار نیکی به سمتش تقریبا می دود و او هم زیر دوش خیس می شود. نمیداند این حرکات از چیست و چرا اینطور به روبه رو خیره است و حتی نمی پرسد، فقط زیر بغلش را می گیرد و با بستن آب، او را با حوله می پوشاند. میخواهد ببردش بیرون که نیکی اینبار با صدا می گرید و سرش را به دیوار می کوبد.
-چرا نمیمیرم... چرا...
دست آراز دورش حلقه می شود و سرش را به زور از دیوار می کند. اینبار دیگر معطلش نمی کند و او را به اتاق خودش می برد. می داند حد دارد، مرز دارد، خط قرمز دارد، پس در را قفل نمی کند و او را روی تختش می نشاند.
-نیکی... چرا اینکارو میکنی... چیکارت کردن؟ چرا چیزی نمی گی؟!
دقیقا از کجا بگوید؟ از زمانی که وحشیانه در اتاقی سوت و کور و تاریک هولش دادند یا از زمانی که دخترک بیچاره اش را بی هوش کرده و به آنجا آوردند؟! بگوید از زمانی که دست آن بی ناموس به تنش خورد و او نمی توانست کاری کند...
-نیکی...
ناخواسته داد می کشد:
-به من دست زد. اون عوضی به من دست زد.
زار می زند.
-به من دست زد. خداااا...
خدا را صدا می زند اما آراز می شنود. دستش را می گیرد و زیر چشمانش خم می شود.
-نی... نیکی تو... تو چی داری میگی؟! شوخ... شوخی می کنی؟!
چشمانش خیس اشک است و زبانش پر از حرف و گلایه!
-یه بی شرف عوضی... یه بی ناموس پس فطرت... یه دیوث بی خواهر مادر تو اون گَله آدم هایی که به سالار بله و چشم تحویل می دادن، در اومد و به من دست زد. به من گفت هرجایی و فاحشه...
غریبانه ترین نوع و طرز نگاهش را به آراز می دوزد.
-من هر جایی ام؟ من فاحشه ام؟! اگر آره بی تعارف بگو ها...
آراز عصبی بلند می شود. توی اتاق می چرخد موهایش را به چنگ می کشد. ابرو هایش دیگر جایی برای خاراندن ندارد. تا دیوانگی تنها یک حرف یا سوال و حرکت کافیست که نیکی میشود همان علت!
-برای تو عکس فرستاد! ندیدی!؟
نیکی لبخند تلخی می زند و از آنجا که امروز خدا را در نزدیکی اش ندیده است، می گوید:
-به جون خدا خوبم!
مانلی می بوسدش و آرام از او جدا می شود.
-پیشم می خوابی؟
حالش از خودش و جسمش که دست آن مردک بی همه چیز به آن خورد است به هم می خورد.
-نه مامان. میرم حموم. تو بخواب. عمو آراز هست، تنها نیستی. باشه؟!
مانلی سر تکان می دهد.
-باشه.
دخترک همیشه حرف گوش کنش را می بوسد و بعد از خواباندنش روی تخت، با برداشتن حوله از اتاق بیرون می رود. آراز را توی هال ندید و احتمال می دهد در تراس سیگار می کشد. بی آنکه به او سر بزند وارد حمام می شود و آب را باز می کند و زیر دوش می ایستد.
با لباس های تنش! می ترسد از کندن لباس هایش! می ترسد از دیدن جای انگشت های مردک روی تنش! کبود نشده باشد یک وقت!
دست روی دهانش می گذارد و زیر دوش جلوی آینه ی نصب به دیوار، زانو می زند. گریه می کند. اشک می ریزد ها! انقدر زیاد که ورم چشمانش زیر دستانش خودنمایی می کند.
دست زیر لباسش می رود و سینه اش را لمس می کند. آخ که کبود شده است. گریه اش شدت بیشتری می گیرد. باور نمی کند در همان چند دقیقه مردک کثیف و رذل تنش را دستمالی کرده باشد. نمی خواهد و ابدا سعی نمی کند صدایش بیرون برود ولی می رود.
آراز چند تقه به در حمام می زند ولی محل نمی دهد. او با لباس زیر دوش است و سراسر درد دارد اما نمی خواهد آراز چیزی بفهمد. آراز نباید بفهمد که دستی به او خورده است. میداند با تمام جانب داری اش، از ناموس درازی متنفر است و حتما قاتل آن نامرد می شود.
وقتی جوابی از نیکی نمی گیرد دستگیره را پایین می آورد و داخل می شود. با دیدن حال نزار نیکی به سمتش تقریبا می دود و او هم زیر دوش خیس می شود. نمیداند این حرکات از چیست و چرا اینطور به روبه رو خیره است و حتی نمی پرسد، فقط زیر بغلش را می گیرد و با بستن آب، او را با حوله می پوشاند. میخواهد ببردش بیرون که نیکی اینبار با صدا می گرید و سرش را به دیوار می کوبد.
-چرا نمیمیرم... چرا...
دست آراز دورش حلقه می شود و سرش را به زور از دیوار می کند. اینبار دیگر معطلش نمی کند و او را به اتاق خودش می برد. می داند حد دارد، مرز دارد، خط قرمز دارد، پس در را قفل نمی کند و او را روی تختش می نشاند.
-نیکی... چرا اینکارو میکنی... چیکارت کردن؟ چرا چیزی نمی گی؟!
دقیقا از کجا بگوید؟ از زمانی که وحشیانه در اتاقی سوت و کور و تاریک هولش دادند یا از زمانی که دخترک بیچاره اش را بی هوش کرده و به آنجا آوردند؟! بگوید از زمانی که دست آن بی ناموس به تنش خورد و او نمی توانست کاری کند...
-نیکی...
ناخواسته داد می کشد:
-به من دست زد. اون عوضی به من دست زد.
زار می زند.
-به من دست زد. خداااا...
خدا را صدا می زند اما آراز می شنود. دستش را می گیرد و زیر چشمانش خم می شود.
-نی... نیکی تو... تو چی داری میگی؟! شوخ... شوخی می کنی؟!
چشمانش خیس اشک است و زبانش پر از حرف و گلایه!
-یه بی شرف عوضی... یه بی ناموس پس فطرت... یه دیوث بی خواهر مادر تو اون گَله آدم هایی که به سالار بله و چشم تحویل می دادن، در اومد و به من دست زد. به من گفت هرجایی و فاحشه...
غریبانه ترین نوع و طرز نگاهش را به آراز می دوزد.
-من هر جایی ام؟ من فاحشه ام؟! اگر آره بی تعارف بگو ها...
آراز عصبی بلند می شود. توی اتاق می چرخد موهایش را به چنگ می کشد. ابرو هایش دیگر جایی برای خاراندن ندارد. تا دیوانگی تنها یک حرف یا سوال و حرکت کافیست که نیکی میشود همان علت!
-برای تو عکس فرستاد! ندیدی!؟