گفتم واقعا باورم نمیشه که این بیست و چند روز گذشت مثل یه پلک زدن بود. بابا همینجور که سرش را کرده بود در کمد، گفت هر وقت من باورم شد که بیست و چند سال گذشته و تو بیست و سه سالته و فاصلهات تا سی سالگی کمتر از فاصله من تا سی سالگیه، تو هم باورت میشه. در سکوتی شبیه به سکوت کوچهی برفی پشت پنجره رفتم که چمدان جمع کنم و بروم برای دویدن و نرسیدن، چرا که " ترسم که اشک در غم ما پرده در شود."