یکم. اگر اشتباه نکنم منیریه بود که کتاب را دیدم: «آیکیدو، نوشته برایان رابینز». آقای برادر نوجوان بود و کاری داشت مربوط به امور کنکور و من برده بودمش آنجا و تا کارش تمام شود قدم میزدم. توی ویترین مغازه بود، از اینکه چرا اسم نویسنده به خاطرم ماند هم بیخبرم. مغز آدمیزاد از آن چیزهای عجیب دنیاست. هرچند عجیبترش شاید این باشد که چند سال بعد که آمدم آمریکا و تصمیم گرفتم بروم آموزش ورزشهای رزمی، هنوز اسم نویسنده را به خاطر داشتم. یا از آن هم عجیبتر اینکه نویسنده، استاد تربیتبدنی دانشگاهمان بود و وقتی ایمیل زدم، دعوتم کرد که در کلاسش شرکت کنم. خلاصه که یک چهارشنبه شبی شال و کلاه کردیم و رفتیم خدمت استاد، و پنج سالِ بعد از آن هفتهای دو بار یادمان داد که چطور مشت بزنیم و لگد، و چطور از نیروی حریف علیه خودش استفاده کنیم.
دوم. از استاد خیلی چیزها آموختم. مثالش اینکه دانشگاه سالن ورزش جدیدی احداث کرد و استفادهاش برای دانشجویان رایگان بود، ولی برای آن رفقایی که از بیرون دانشگاه میامدند پولی. یک شنبه صبحی استاد آمد و گفت «دیشب خیلی فکر کردم. سالن ورزش برای بچههای بیرون گرونه و باشگاه ما برای دانشجوها. از امروز همه کلاسها مجانی.» مثال دومش اینکه داشتم به استاد میگفتم که دارم از تکزاس میروم مینسوتا و خداحافظی میکردم. گفت «جوون بودم شیرجه میزدم. عمویی داشتیم مینسوتا خانهاش استخر داشت. می رفتیم آنجا و من شیرجه میزدم و پدرم خیلی ذوق میکرد. از مینسوتا خاطره لبخند پدر رو دارم.». چند سال بعد که اسم استاد را در تالار افتخارات شیرجه تکزاس حک کردند، از ویدیوی سخنرانی فهمیدم که «جوون بودم شیرجه میزدم» شامل پنج بار قهرمانی شیرجه منطقه، سه بار قهرمانی آمریکا، دو بار مربیگری تیم المپیک، و یک بار مربیگری تیم ملی آمریکا در مسابقات جهانی بوده. دان هفت تکواندو و دان سه آیکیدو و کمربند مشکی کاراته و آیکیجوجیتسو و مربیگری یوگا بماند.
سوم. امشب چند ساعتی رفتم عکاسی، با رفقا رفتم بیرون، برگشتم عکاسی، با دو تا از عزیزان فالوئر این صفحه آشنا شدم، دوباره رفتیم بیرون، و توی راه برگشت توی مترو دیدم یکی از بچهها پست کرده که استاد چند ساعت پیش فوت کرده. آه از نهادم برآمد که حضرت کجا رفتی و رفتم توی فکر. فکر مردی که یک زمانی کتابی نوشت و باشگاهی راه انداخت که روزی برای یک تازه مهاجر کلاس دوستی و آشنایی با فرهنگ شد. یادت گرامی استاد. پانزده سال است که بی آنکه خودت بدانی یادم دادهای که وقتی به خودم غره میشوم، توی ذهنم بگویم «جوونی شیرجه میزدم.» رقصت با فرشتگان مستدام.
@Farnoudian
Instagram: Farnoudian
دوم. از استاد خیلی چیزها آموختم. مثالش اینکه دانشگاه سالن ورزش جدیدی احداث کرد و استفادهاش برای دانشجویان رایگان بود، ولی برای آن رفقایی که از بیرون دانشگاه میامدند پولی. یک شنبه صبحی استاد آمد و گفت «دیشب خیلی فکر کردم. سالن ورزش برای بچههای بیرون گرونه و باشگاه ما برای دانشجوها. از امروز همه کلاسها مجانی.» مثال دومش اینکه داشتم به استاد میگفتم که دارم از تکزاس میروم مینسوتا و خداحافظی میکردم. گفت «جوون بودم شیرجه میزدم. عمویی داشتیم مینسوتا خانهاش استخر داشت. می رفتیم آنجا و من شیرجه میزدم و پدرم خیلی ذوق میکرد. از مینسوتا خاطره لبخند پدر رو دارم.». چند سال بعد که اسم استاد را در تالار افتخارات شیرجه تکزاس حک کردند، از ویدیوی سخنرانی فهمیدم که «جوون بودم شیرجه میزدم» شامل پنج بار قهرمانی شیرجه منطقه، سه بار قهرمانی آمریکا، دو بار مربیگری تیم المپیک، و یک بار مربیگری تیم ملی آمریکا در مسابقات جهانی بوده. دان هفت تکواندو و دان سه آیکیدو و کمربند مشکی کاراته و آیکیجوجیتسو و مربیگری یوگا بماند.
سوم. امشب چند ساعتی رفتم عکاسی، با رفقا رفتم بیرون، برگشتم عکاسی، با دو تا از عزیزان فالوئر این صفحه آشنا شدم، دوباره رفتیم بیرون، و توی راه برگشت توی مترو دیدم یکی از بچهها پست کرده که استاد چند ساعت پیش فوت کرده. آه از نهادم برآمد که حضرت کجا رفتی و رفتم توی فکر. فکر مردی که یک زمانی کتابی نوشت و باشگاهی راه انداخت که روزی برای یک تازه مهاجر کلاس دوستی و آشنایی با فرهنگ شد. یادت گرامی استاد. پانزده سال است که بی آنکه خودت بدانی یادم دادهای که وقتی به خودم غره میشوم، توی ذهنم بگویم «جوونی شیرجه میزدم.» رقصت با فرشتگان مستدام.
@Farnoudian
Instagram: Farnoudian