اول، کنار مدیترانه در ساحل کروآست قدم میزنیم. توی پیادهرو نور قرمز انداختهاند و خیابان و دیوار ساحل با رنگ از هم جدا شده. بادِ آرام مدیترانه که میوزد، شرجی هوا را یک لحظه با خودش میبرد و ناگهان پوستت یاد هوای نوزده درجه میافتد. «گرما و سرما در تعادل محض است» به قول آقای شاملو. خیابان را نگاه میکنم و یاد انزلی میافتم. بدون پنجاه و هفت، احتمالا هیچ جای جهان به اندازه انزلی به کن شباهت نداشت. فکر کن مثلا فستیوال فیلم انزلی میداشتیم و بانو زندایا توییت میکرد که من آمدهام انزلی، بچهها اینجا صدایم میکنند زندایا آبای. میروم توی فکر. همه روزگار آدمی، نه من، نه شمای خواننده، همه روزگار بشر از زمان نئاندرتالها، تمام پیچ و شیبش و همه راه آمده، همه درست و غلطش، در این فکرها خلاصه شده که چه میتوانست باشد و چه شد و چه میتواند بشود.
دوم، رفیقم میگوید که فلانی، بریم بپریم توی آب. خودش هوس شنا کرده و دلش میخواهد که من پیشقدم شوم. میگویم که برادر، یه دوربین به گردنم است و یه لنز توی جیبم، ساعت دوازده شب بپرم توی آب؟ دزد هم نزند شن فردا برای ما لنز باقی نمیگذارد. غر میزند، استدلال میکنم. هوای دریاست، هوای سر موجشکن است، همیشه میگفتیم دریا توی شب خیلی میچسبد. همیشه لنز همراهمان نبود.
سوم، بار اول آمده بودم کن کجا بودم؟ پنج سال بود از ایران مهاجرت کرده بودم. سفر دور مدیترانه تقریبا بزرگترین رویای محقق شده زندگی جوان سی و یک ساله بود. امسال یک ایمیل زدم که بچهها من رفتم کن کنفرانس، درباره فلان موضوع سوال داشتید به فلانی مراجعه کنید، درباره بهمان موضوع به بهمانی، موضوع سوم هم نفر سوم. عوض شده زندگی. روزگار آدمی، من، شمای خواننده، و همه ابنای بشر از زمان نئاتدرتالها در این فکرها خلاصه شده که این کار را بکنم تا یک روزی آن شود و آن کنم که یک روزی بشود این. بعد، چه بشود چه نه، به این فکر کند که چه میتوانست باشد و چه شد و حالا چه میتواند بشود.
چهارم، دو تا پسر جوان نشستهاند کنار آب و سیگار میکشند. زن و شوهر سالخوردهای نشستهاند روی صندلیهای آبی پیادهرو و مدیترانه را نگاه میکنند. آدمها پراکنده ایستادهاند روی پیادهرو. ده بیست متر جلوتر، صدای شوخی چند تا دختر جوان میآید. شاید هجده نوزده ساله. نگاهشان میکنم. چهار تایی میدوند و میپرند توی آب. صدای خندههایشان کن را گرفته، صدای جوانیشان جهان را. دوستم آن تاییدی که لازم داشت گرفت. گفت فلانی من رفتم توی آب. میل خودت، اگر خواستی بیا. از پلهها رفت پایین و روی شنها ایستاد و دریا را نگاه کرد، پیراهنش را در آورد و رفت توی آب. یک لحظه مکث کرد و بعد شروع کرد به شنای کرال. توی فکر، چرخیدم به ده بیست متر جلوتر. سه تا از دخترها توی آب بودند. از زیبایی مدیترانه و جوانیشان عکس گرفتم و برگشتم به سمت خیابان. تا پانزده سال بعد.
@Farnoudian
Instagram: @Farnoudian
دوم، رفیقم میگوید که فلانی، بریم بپریم توی آب. خودش هوس شنا کرده و دلش میخواهد که من پیشقدم شوم. میگویم که برادر، یه دوربین به گردنم است و یه لنز توی جیبم، ساعت دوازده شب بپرم توی آب؟ دزد هم نزند شن فردا برای ما لنز باقی نمیگذارد. غر میزند، استدلال میکنم. هوای دریاست، هوای سر موجشکن است، همیشه میگفتیم دریا توی شب خیلی میچسبد. همیشه لنز همراهمان نبود.
سوم، بار اول آمده بودم کن کجا بودم؟ پنج سال بود از ایران مهاجرت کرده بودم. سفر دور مدیترانه تقریبا بزرگترین رویای محقق شده زندگی جوان سی و یک ساله بود. امسال یک ایمیل زدم که بچهها من رفتم کن کنفرانس، درباره فلان موضوع سوال داشتید به فلانی مراجعه کنید، درباره بهمان موضوع به بهمانی، موضوع سوم هم نفر سوم. عوض شده زندگی. روزگار آدمی، من، شمای خواننده، و همه ابنای بشر از زمان نئاتدرتالها در این فکرها خلاصه شده که این کار را بکنم تا یک روزی آن شود و آن کنم که یک روزی بشود این. بعد، چه بشود چه نه، به این فکر کند که چه میتوانست باشد و چه شد و حالا چه میتواند بشود.
چهارم، دو تا پسر جوان نشستهاند کنار آب و سیگار میکشند. زن و شوهر سالخوردهای نشستهاند روی صندلیهای آبی پیادهرو و مدیترانه را نگاه میکنند. آدمها پراکنده ایستادهاند روی پیادهرو. ده بیست متر جلوتر، صدای شوخی چند تا دختر جوان میآید. شاید هجده نوزده ساله. نگاهشان میکنم. چهار تایی میدوند و میپرند توی آب. صدای خندههایشان کن را گرفته، صدای جوانیشان جهان را. دوستم آن تاییدی که لازم داشت گرفت. گفت فلانی من رفتم توی آب. میل خودت، اگر خواستی بیا. از پلهها رفت پایین و روی شنها ایستاد و دریا را نگاه کرد، پیراهنش را در آورد و رفت توی آب. یک لحظه مکث کرد و بعد شروع کرد به شنای کرال. توی فکر، چرخیدم به ده بیست متر جلوتر. سه تا از دخترها توی آب بودند. از زیبایی مدیترانه و جوانیشان عکس گرفتم و برگشتم به سمت خیابان. تا پانزده سال بعد.
@Farnoudian
Instagram: @Farnoudian