✞°❅Ғαиғιc❅°✞


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: Kitoblar


➺ ஜicky ıη тнє sky ωıтн ∂ıαмση∂s

#αяıαηα gяαη∂є ✞

#jαrє∂ ρα∂αℓєcкi ✞

#jєทsєท αcкℓєs ✞

#jષઽτ¡ท в¡૯в૯૨ ✞

#sєℓєทα gσмєʑ ✞
࿇ ധг¡ттεภ by #Jasmine
Nashnas:
https://t.me/TafahomTel_Bot?start=u510968908

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri




اول به معنی آره و بعد به معنی نه تکون دادم، همون موقع بغضم ترکیید و شروع کردم اشک ریختن، ادوارد کمی نزدیک تر شدو دستشو گذاشت رو شونمو گفت :
_چیشده؟!
با بیشتر شدن گریه هام صورتمو با دستاش قاب گرفت، اشکامو پاک کردو سرمو چسبوند به سینش، دستاش اطرافم حلقه شدو درحالی که سعی داشت آرومم کنه گفت :
_آروم...
ازش کمی جدا شدم که تو صورتم گفت :
_میخوای بیای پیش من برام توضیح بدی چیشده؟!
سرمو تکون دادم، تو همین حین که اشکامو پاک میکردم گفتم :
_پول تاکسیو ندادم وایسا...
پرید وسط حرفم و گفت :
_بشین تو ماشین من حساب میکنم.
سری تکون دادم و رفتم سمت ماشینش، درو باز کردم و منتطر  تو ماشین نشستم.


م حس میکردم اما برام اهمیت نداشت، تنها چیزی که اهمیت داشت اون پودر سفید بود که بهش معتاد شده بودم.
چیزی که جای یه نفرو پر می‌کرد، جای کسی که عاشقش بودم.
اما حالا به جای حس عشق حس اعتیاد بود که تو بدنم بیدار شده بود.
از یه سری سراغ شخصی به اسم ستلایت رو میگرفتم، بعضیا نمی‌شناختنش، بعضیا هم جواب سوالمو نمیدادن، بعد از گیر آوردن آدرسش، خودمو تو یه کوچه ی بن بست و تاریک پیدا کردم.






صدای سرفه ی معتادا که هرکدوم یه گوشه مشغول کار خودشون بودنو می‌شنیدم، چندتایی میشدن، یکی مشغول تزریق، یکی مشغول کشیدن، بیشترشون تو فضا بودن، به سمت یکیشون که درحال تزریق یه سرنگ خیلی نازک تو بازوش بود رفتم و پرسیدم :
_تو ستلایت رو میشناسی؟!
یارو که تو هپروت بود زیر لب یه چیزایی زمزمه کرد که متوجه نشدم، عصبی و کلافه داد زدم :
_من حالم خوب نیس... معتادای لعنتی... اون کجاست؟
تو همین حین از سمت دیگه یه پسر جوون رو بهم گفت :
_رفته جنس پخش کنه.





نفس نفس میزدم، دردو تو گوشت و استخونم حس میکردم.
کاش هیچ وقت با ماریان آشنا نشده بودم، کاش هیچ وقت سمت اون کوکائین لعنتی نمی‌رفتم، اشکام گوله گوله رو صورتم جاری شده بودن و کنترلشون دست خودم نبود :
_لطفا... کسی اینجا جنس داره؟!
همون پسره که درحال تزریق بود با حالت مست گفت :
_میتونی سرنگ منو تزریق کنی.
سرمو به اطراف تکون دادمو با صدای لرزون و بغض دارم گفتم :
_من تزریقی نیستم... چیزی نداری که کشیدنی باشه...؟
_تمام موجودیم همینه.
_نه نمیخوام.






با سرعت از اون محل دور شدم، سوار تاکسی شدم، یه آدرس رو زمزمه کردم، راننده سری تکون داد و حرکت کرد، تمام طول مدت سرمو به شیشه ی سرد ماشین تکیه داده بودم و پلکام بسته بود.
اشکام صورتمو خیس کرده بود، چطور شد که کارم به اینجا رسید؟!
احساس درماندگی شدید میکردم، احساس پوچی، انگار دوباره بازنده بودم، یه بازنده ی غمگین، تنها.
با هر دم رطوبت نفسام روی شیشه فرود میومد، نور چراغای اتوبانو هر بار از پشت پلکای بستم حس میکردم.




با متوقف شدن ماشین، پیشونیمو از رو شیشه برداشتم و به اطراف نگاهی انداختم، مقابل مطب دکتر ادوارد متوقف شده بودیم، نگاهی به ساختمون انداختم، یعنی امکانش بود ادوارد تا الان تو مطبش مونده باشه؟
تو همین حین بود که در ساختمون مطب باز شدو ادوارد که کتو شلوار تنش بود و یه کیف دستی چرم هم دستش بود از ساختمون خارج شد، داشت به سمت ماشینش میرفت که سریع از ماشین پیاده شدم و از راننده خواستم چند لحظه صبر کنه.
از پشت سر به ادوارد نزدیک شدم، درحال باز کردن در ماشینش بود که صداش زدم :
_دکتر..
وقتی برگشت با تعجب به سر تاپام نگاهی انداخت، تو همون حال کیفشو گذاشت رو سقف ماشین و اومد نزدیکتر و مقابلم ایستاد، متعجب پرسید :
_خانم استون... چیشده؟!
سرم پایین بودو گفتم :
_داشتم به شما فکر میکردم.
_شما حالتون خوبه؟


روشه.
ریک میدونست که در طول زمان بقیه ش رو هم بدست میاره.
یه معامله ی کثیف برای یه زندگی پاک.
مارتین به خاطر اینکه ریک راهشو از اون جدا کرده بود وحشت زده بود.
درنتیجه آدمای خودشو فرستاد تا معامله ی ریک رو بهم بزنن.
آدمای مارتینم به بار جدید ریک رفتن و تا جایی که میتونستن خراب کاری کردن و کل بطری های مشروبو با چوب بیس‌بال خورد و خاکشیر کردن.
همین کار باعث شد تا مشتریاشون از کلاب فرار کنن، مارتین تقریبا اون چیزی که می‌خواست رو بدست آورده بود، معامله ی ریک برای خرید نصف کلاب بهم خورد و این وسط پلیس هم از قضیه خبر دار شد.






مارتین و ریک جفتشون به خاطر اخاذی و بهم ریختن یه مکان عمومی متهم و دستگیر شدن.
مارتین هرکاری می‌کرد تا ریکو از من دور نگه داره، از پاپوش درست کردن برای ریک گرفته تا ضربه زدن به احساسات و روح من.
زندگی من با وجود مارتین حسابی بهم ریخته و غیر قابل تحمل پیش می‌رفت، کارم شده بود انتظار، انتظار برگشت ریک.
یک ماه لعنتی دیگ، فقطم تقصیره مارتین بود.




کارم شده بود کشیدن کوکائین ، گریه کردن، بهم ریختن اتاق، شکستن وسایل، روزمو با مواد شروع میکردم، شبمو با سیگار تموم میکردم.
_عالیه، خیلی خوشگل شدی... میشه یکم لبخند بزنی؟
سر ست عکس برداری بودیم، صدای عکاس و عوامل صحنه حسابی رو مخم بود، تمام صداها به صورت بم و ناواضح به گوشم می‌رسید.
عکاس که یه پسر جوون با موهای فر طلایی بود اومد نزدیک و گفت :
_میتونی یکم چشماتو خمار کنی و به سمت عقب بچرخونی؟!
یه حالی مثل چشم غره رفتن یا همچین چیزی، میخوایم یکم شات ها شبیه باسیژور باشه.
با بی‌حالی گفتم :
_کی هست؟
_فرانسویه..
تو همین حین آرایشگرم اومد جلو و درحالی که با فرچه ی مخصوصش درحالی فکساتور کردن صورتم بود گفت :
_آرایش این دفعه خیلی رو پوستت نشسته میکی..
سری تکون دادم و گفتم :
_ببین من حالم خوب نیست... میتونی..
داشتم حرف میزدم که پرید وسط و گفت :
_یه لحظه وایسا... مدیر صحنه داره صدام میکنه...
اینو گفت‌و بدون توجه به من رفت، تو همین حین بود که احساس کردم دارم بالا میارم، خودم کنترل کردمو زیر لب نالیدم، یکی از خانمی که طراح لباس تنم بود اومد نزدیک و گفت :
_اوه... خدای من... انگار میخوای بالا بیاری؟!
دوباره چشمامو دروندم و نالیدم :
_من حالم خیلی بده.. میتونی سریع بری به مرکز شهر و برام یه چیزی بخری؟! ..






بدون اینکه اصلا به حرف من گوش بده گفت:
_مواظب باش فقط رو این لباس بالا نیاری...
چشمامو کلافه رو هم گذاشتم، بدنم از درد مور مور میشد و انگار مغزمو سوزن سوزن میکردن.
دوباره نالیدمو ازش خواستم :
_ببین برو به مرکز شهر، یه رستوران مکزیکی تو غرب ایست اند..
از تو سوتین لباسم پایپ کوکائینو بیرون کشیدم و دادم دستش وخواستم ادامه بدم که چی بخره که پرید وسط حرفمو گفت   :
_اووو پس از اون بالا بالا ها افتادی رو زمین!
میگم چرا انقدر دور چشمات سیاهه...
_معذرت میخوام.
_نه اشکالی نداره، اتفاقا باعث شده تو شاتات خمار بیوفتی.
پایپ رو ازم گرفت و از صحنه ی شات رفت بیرون.




کلافه به اطراف نگاهی انداختم، تو این گیرودار اون عکاس بیشعور هم داشت فرت و فرت از من عکس مینداخت، تصمیم گرفتم از صحنه‌ی شات برم بیرونو خودم چیزی که لازم داشتمو بخرم.
تو همین حین که داشتم از کنار عکاس رد میشدم دوباره از صورتم عکس انداخت، کلافه برگشتم و با توپ پر داد زدم :
_آخه عکس دماغ من به چه درد تو میخوره احمق؟
همه با شنیدن صدای فریادم برگشتنو به من خیره شدن، سکوت بدی فضا رو گرفته بود، بدون حرفی چشم غره ای رفتمو از صحنه خارج شدم.




با همون لباسام که جلب توجه زیادی می‌کرد کنار خیابون منتظر تاکسی شدم، حالم خوب نبود، تار میدیدم، سرم تیر می‌کشید، تو همین اثنا بود که از صدای بلند موتوری که جلوم ترمز کرد به خودم اومدم، صاحب موتور یه مرد جا افتاده و به نظر اهل خلاف  بود، نگاهی به سرتاپاش انداختم، اونم خندید و با لحن مست گفت :
_من تورو میشناسم... عکست رو جلد صفحه ی مجله هاس...
کلافه گفتم :
_ببین من اصلا حالم خوب نیس تا دادو بیداد راه ننداختم بزن بچاک..
پوزخندی زدو گفت :
_فک میکردم پولدارا مرفه و بی‌درد اما ...
پریدم وسط حرفش و گفتم :
_دیگه داری عصابمو خورد میکنی... گمشو.
_ بیا بالا هرجا بخوای میبرمت.
درحالی که بازوهامو بقل گرفته بودم به اطراف نگاهی انداختم، هوا تاریک بودو تاکسیی عبور نمی‌کرد.
کلافه و ناچار رفتم پشتش و نشستم رو موتور، کاپشن چرمیشو تو مشتام گرفتم، اونم بی معطلی پاشو گذاشت رو پدال و چندباری گاز داد و حرکت کرد.





وقتی به مقصدم رسیدم از پشت موتورش پیاده شدم، درحالی که از موتورش دور میشدم داد زد :
_هر وقت باز موتور سواری هوس کردی درخدمتم خانمی.
بدون توجه بهش راهمو گرفتم و از پس کوچه های تاریک نیویورک عبور کردم تا اون شخصی که ماریان قبلا گفته بود ازش خرید میکنه رو پیدا کنم.
سنگینی نگاه مردمو رو خود


تو طول پیاده رو که بارون تازه خیسش کرده بود به سمت خونه حرکت میکردم، نفس عمیقی کشیدم و بوی نم بارونو وارد ریه هام کردم.
تو همین حین دستی از پشت سر روی شونه ام فرود اومد، وقتی برگشتم با دیدن ریک متوقف شدمو طلب کارانه بهش خیره شدم،
_میکی.. معذرت میخوام... میخوام راجع به چیزی باهات صحبت کنم...
سرمو به اطراف تکون دادم :
_مشکلی نیس ریک، اتفاقه دیگ پیش میاد..
به راهم ادامه دادم اونم کنارم شروع کرد قدم زدن :
_جدی نمیگی...
_چرا اشکالی نداره.
_منظورت این نیست..
_بهم نگو منظورم چیه! خودم میدونم منظورم چیه.
از کنارم اومد مقابلم ایستاد :
_بیخیال.. بیخیال میکی.. نمیشه از اول شروع کنیم؟
از اول.. تمام چیزای بد رو ول کنیم.. و چیزای خوبو نگه داریم.
کلافه سرمو کج کردمو درحالی که تو چشماش خیره بودم گفتم :
_مارتین چی میشه؟
_یعنی چی؟
نگاهمو به اطراف چرخوندم :
_اون آدم خوبی نیست.. غیر از اینه؟
ریک کلافه گفت :
_خب اون آدم بدیم نیست..
_خودت دیدی خیلی بد باهام رفتار کرد.
سرشو تکون داد :
_آره درسته ولی میدونی، اخلاق مارتین همینطوریه،اگه قرصاشو نخوره مثل کابوس میشه.
اون همیشه اینطوری نیست... یه قلب طلایی داره.
خیلی دوست داره و براش ارزش زیادی داری.




اگه ریک از رفتار اخیر مارتین باهام خبر دار میشد هیچ وقت این حرفو نمیزد ، اون از خیلی چیزا خبر نداشت، فقط باید امیدوار بودم مارتین چیزی از اسرارم بهش نگه.
ابرویی بالا انداختم که ادامه داد :
_جدی میگم من از طرفش ازت معذرت خواهی میکنم.
من شرمنده ام، اون شرمنده س، هردو شرمنده ایم.
کلافه خندیدم و سرمو تکون دادم،
_ولی به چیزو میدونی، هرازگاهی ازین اتفاقات پیش میاد،خانواده ها همین طورین....باهم دعوا میکنن، آشتی میکنن، پیش هم می‌مونن چون همو دوس دارن،کارشون همینه.




سرمو تکون دادم و مهربون تو چشمای براق قهوه ای عسلیش خیره شدم،
_در ضمن اینم بگم طی شیش ماه قبل تنها چیزی که تو ذهنم بود خودت بودی، وقتی آزاد شدم، وضعیت کلاب...
رفتم جلو و یقه ی کتشو گرفتمو آروم کشیدم پایین، اونم حرفشو خورد و آروم خم شد تو صورتم، زیر لب زمزمه کردم :
_خیلی خب خیلی خب...
لبامو بین لباش قرار دادم و ملایم و نرم شروع کردم بوسیدنش، همون طور که لبام بین لباش بود گفت :
_معذرت..
_باشه.





از ازدواجمون یک سالی می‌گذشت هر چند که ریک شیش ماهشو تو زندان گذرونده بود، نزدیک کریسمس بودو به سالگرد ازدواجمون نزدیک می‌شدیم،سر جلسات روانشناسی دکتر ادوارد حاضر نمی‌شدم، گاهی اوقات هم نامنظم می‌رفتم.
چون نیازی بهشون حس نمیکردم، وقتی ریک کنارم بود اوج آرامشو داشتم، مارتین جرات نمی‌کرد بهم نزدیک بشه یا بخواد بی احترامی بکنه، و این خودش یه پیروزی بود.




هوا سردو زمین خیس خیس بود، همراه ریکی درحالی که هردو پالتو و کلاه و شالگردن پوشیده بودیم تو طول پیاده رو های نیویورک قدم میزدیم و باهم وقت میگذروندیم.
تو همین حین که دست ریک دور کمرم بود چشمش افتاد به یه ماشین که حسابی هم برق میزد، اشاره ای به ماشین کردو پرسید :
_ایتالیاییه ؟
خندیدمو گفتم :
_نمیدونم.
_حرف نداره.
از کنار ماشین که رد شدیم ازم
پرسید :
_راستی واسه کریسمس چی میخوای؟
کمی فکر کردمو گفتم :
_آممم.. نمیدونم، لازم نیس برام چیزی بخری.
_ها؟
_لازم نیست برام کادو بخری.
_مسخره س، هیچی برای کریسمست نخرم؟
خندیدمو گفتم :
_خیلی خب پس سوپرایزم کن.
_اصن یه گونی ذغال بهت میدم.
قهقهه ای زدم:
_آره اونم خوش شانسی میاره.





کنار پیاده رو متوقف شد و درحالی که اشاره می‌کرد گفت :
_اون چطوره؟
برگشتم و انگشت اشاره شو دنبال کردم، رسیدم به یه کلاب بزرگ و شیک که کلی آدم صف بسته بودن تا برن داخل. خندیدم و با تعجب گفتم :
_چیش چطوره؟
_برای کریسمس.
_برای من؟
_اون قراره کلاب من بشه.
_واقعا؟
_اره...
خم شدو نگاهی بهم انداخت :
_محلشم باکلاس تو دوس داری.
سری تکون دادم که ادامه داد :
_اینجا جای ماس.
تو همین حین خیسی چیزی رو رو صورتم حس کردم، سرمو بردم بالا رو نگاه کردم، دونه های ریز برف از آسمون آروم آروم می‌بارید.
بخندی زدمو گفتم :
_داره برف میاد.
ریک هم بالارو نگاه کردو گفت :
_آره.
در عرض چند ثانیه برف حسابی شدت گرفتو ما هم چتر نداشتیم، ریک انگشتاشو بین انگشتام فرو کردو به سمت ماشین که چند خیابون اونطرف تر پارک کرده بود دوییدیم.




من برای کریسمس چی میخواستم؟!
خود ریک که پاک و آزاد کنارم باشه.
ولی مارتین هم ریک خودشو میخواست اونم حسابی انتظار جفت گنگسترش رو می‌کشید.
و ریک، چند روزی نکشید که همون کلابی که اون شب تو خیابون رو بهم وعده داد رو خرید و بار قبلی خودش رو برای فروش گذاشت.
اسم بار جدیدش "هاید وِی" بود که صاحب قبلیش هیو مک کالکین پسر یکی از اشراف زاده های نیویورکی بود، با اینکه از طبقات گنگستری نمی‌ترسید اما با چرب زبونی های هیث الفمن و بکارگیری زور توسط ریک موافقت کرد نصف کلابشو به ریک بف




،🔉🥀٫🌊ꜜ
@fanfikation ༉.


мıcky ıη тнє sky ωıтн ∂ıαмση∂s ✧↓
#part16 ✧↓
@fanfikation ✧↓


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish


ارسال کننده :
🌸SADAN🌸 [ @sdn_em ]

Message Text :
Awliiii Bodddd


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish


ارسال کننده :
-Ari ♡ [ @cuteariana ]

Message Text :
هیجان داشت 😂😻😻😻😻😻


✠ inm Trailer fanfic
✠ Guys aliye makhsosan ahange matn
✠ 50 MB bishtar nis
✠ hatman DOWNLOAD konid
Ta IMAGINE baratoon rht tar beshe


این داستان بر اساس ذهن مخدوش خودمه 😸✌️🏿✨


ارسال کننده :
🌈Ghzl🌌 [ @ ]

Message Text :
یه سوال این داستانو کی نوشته؟؟ و آیا سریال یا فیلمم دارع؟


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish


ارسال کننده :
leila [ @ ]

Message Text :
خ خ خوب بید😍😍


پس تو بلیبری ✌️🏿😹


#پیام_ناشناس
📩 پیغام جدید از *:

اخ جووون ریک اومد .خدا میدونه من تو همه ففات چقد از این جنسن بدم میاد
@dar2delkon


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

256

obunachilar
Kanal statistikasi