سال ۸۶، همین آقای #کوچکاف به خبرنگار روزنامه شرق تهمت «زنازادگی» زد و #ابراهیم_نبوی در یادداشتی که نثار کوچکزاده کرد، از طرف او از خبرنگار عذرخواهی کرده بود.
یکی دو روزی بود که میخواستم بازنشرش کنم و دودل بودم. حالا که خبر آسمانی شدنش آمد، بدی نیست بخوانید:
«مهدی کوچکزاده، بچه پرروی هیز دانشکده ما»
منِ سیدابراهیم نبوی نادان در سال ۱۳۵۶ یکی از کارهایم که حالا مثل سگ از آن پشیمانم، این بود که بچه سوسولهای بیتفاوت به سیاست را نصیحت کنم و بکشانم به فعالیت انقلابی و سیاسی و کتاب های دکتر شریعتی را بدهم بخوانند؛ دستم بشکند الهی!
این مهدی کوچکزاده از آن بچه پولدارهای سوسول دختر باز دانشکده کشاورزی بود که یک روز در حال خراب کشفاش کردم. احساس نجات بشر فاسد به من دست داد و مخش را حسابی زدم. یواش یواش از آن کارهای بد دست برداشت و گاهی کتاب میخواند و به تدریج انقلابی و نسبت به مسائل سیاسی فعال شد. اما تا بعد از انقلاب هم به سختی میشد از فضای سوسولی دانشکده درش آورد.
بعد از انقلاب شجاعتش گل کرد و همراه شد با بقیه بچه های دانشگاه و دست از خوردن زهرماری هم برداشت. بشکند این دست که نمک ندارد. ای داور نبوی! آبت نبود، نانت نبود، چی بود که یک موجودی را که میشد یک معلم دبستان خوب شود، کاری کردی که به چنین جانوری تبدیل شد؟
بعد از انقلاب مهدی کوچک زاده که در رشته خاکشناسی دانشکده کشاورزی درس میخواند، مدتی رفت جهاد سازندگی. همیشه تلپ بود در سازمان دانشجویان مسلمان و همیشه هم در هر جلسهای وقت میگرفت تا حرف بزند. بچهها هم چون میدانستند چه درفشانی میخواهد بکند، معمولا به او وقت نمی دادند. این اصطلاح جا افتاده بود که «باز کوچکزاده میخواد حرف بزنه»، و این آغاز فاجعه بود.
در همان جهاد سازندگی بود که اینقدر خنگ بازی در آورد که بچهها برای اینکه از سر بازش کنند فرستادندش برای پشتیبانی جنگ. رفت و در همانجا از بخت بد مجروح شد و برگشت. یک پایش را از دست داد. آن روزها دو فرزند داشت و تازه زندگی را شروع کرده بود.
بالاخره یک روز آمد به خانه ما، بدجور بریده بود. احساس میکرد سرش را در جنگ کلاه گذاشتهاند و الکی الکی پایش را از دست داده است. بچهها تلاش کردند تا از این حال درش بیاورند، بدجور بریده بود. تا بالاخره بورس گرفت و رفت هلند و در همان رشته خاکشناسی درسش را با پول وزارت جهاد به عنوان جانباز جنگ خواند و برگشت.
وقتی برگشت زندگی در هلند عقلش را سرجا آورده بود. بچه پرروی دانشکده، راه ورود به قدرت را پیدا کرد. رفت به جهاد دانشگاهی و از آنجا وارد فرمول اللهکرم و احمدینژاد شد. مطابق این فرمول شما اگر پررو باشید و یک مدرک دانشگاهی هم داشته باشید و یک چفیه هم روی دوشتان بیندازید، میتوانید تمام مشکلات زندگیتان را حل کنید.
اوایل دهه هفتاد بود، من مسوول غرفه گل آقا در نمایشگاه بین المللی کتاب بودم که یک باره دیدم این بچه پررو با آن چشم های زاغول هیزش که همیشه خدا در دانشکده باید کنترلش می کردی، دارد به من نگاه میکند. آمد نزدیک و گفت: «توی ضدانقلاب هم در گل آقا علیه نظام هنوز فعالیت می کنی؟»
من هم مثل امروز کمی عصبانی بودم، گفتم: «هر کی گفت نون و پنیر، تو یکی سرتو بذار و بمیر! بشکنه این دست که نمک نداره! خوبه من بالا و پائین تو رو دیدم. خوبه من عرق خوری و دختر بازیات رو دیدم» (در اینجا از همه عرق خورهای عزیز و دختر بازهای محترم عذر میخواهم، علت اینکه این حرفها را به او زدم این بود که خیلی جانماز آب میکشید) او هم رفت و به راهی که داشت ادامه داد.
می گوید: هر که گریزد ز خراجات شهر، جورکش غول بیابان شود.
من خیلی آدم احمقی بودم که این بچه پرروی نادان را از یک زندگی معمولی که در آن میتوانست حداقل یک معلم ریاضی خوب در دبستان یا مدرسه راهنمایی شود، به طرف سیاست کشیدم! من از خبرنگار شرق هم از طرف این بچه پررو عذر میخواهم. واقعا عذر میخواهم.
امروز خواندم که بچه پرروی دانشکده ما یعنی مهدی کوچکزاده با یک خبرنگار روزنامه شرق درگیر شده، من از آن خبرنگار عذر میخواهم، این تازه روز خوبش است، قبلا گاز هم می گرفت.
با مدیران نامدار ایران همراه شوید
telegram.me/excellentmanagers
و اینجا در اینستاگرام با من باش
📌https://instagram.com/paktinat.hamed?igshid=z97nhxyu259o
یکی دو روزی بود که میخواستم بازنشرش کنم و دودل بودم. حالا که خبر آسمانی شدنش آمد، بدی نیست بخوانید:
«مهدی کوچکزاده، بچه پرروی هیز دانشکده ما»
منِ سیدابراهیم نبوی نادان در سال ۱۳۵۶ یکی از کارهایم که حالا مثل سگ از آن پشیمانم، این بود که بچه سوسولهای بیتفاوت به سیاست را نصیحت کنم و بکشانم به فعالیت انقلابی و سیاسی و کتاب های دکتر شریعتی را بدهم بخوانند؛ دستم بشکند الهی!
این مهدی کوچکزاده از آن بچه پولدارهای سوسول دختر باز دانشکده کشاورزی بود که یک روز در حال خراب کشفاش کردم. احساس نجات بشر فاسد به من دست داد و مخش را حسابی زدم. یواش یواش از آن کارهای بد دست برداشت و گاهی کتاب میخواند و به تدریج انقلابی و نسبت به مسائل سیاسی فعال شد. اما تا بعد از انقلاب هم به سختی میشد از فضای سوسولی دانشکده درش آورد.
بعد از انقلاب شجاعتش گل کرد و همراه شد با بقیه بچه های دانشگاه و دست از خوردن زهرماری هم برداشت. بشکند این دست که نمک ندارد. ای داور نبوی! آبت نبود، نانت نبود، چی بود که یک موجودی را که میشد یک معلم دبستان خوب شود، کاری کردی که به چنین جانوری تبدیل شد؟
بعد از انقلاب مهدی کوچک زاده که در رشته خاکشناسی دانشکده کشاورزی درس میخواند، مدتی رفت جهاد سازندگی. همیشه تلپ بود در سازمان دانشجویان مسلمان و همیشه هم در هر جلسهای وقت میگرفت تا حرف بزند. بچهها هم چون میدانستند چه درفشانی میخواهد بکند، معمولا به او وقت نمی دادند. این اصطلاح جا افتاده بود که «باز کوچکزاده میخواد حرف بزنه»، و این آغاز فاجعه بود.
در همان جهاد سازندگی بود که اینقدر خنگ بازی در آورد که بچهها برای اینکه از سر بازش کنند فرستادندش برای پشتیبانی جنگ. رفت و در همانجا از بخت بد مجروح شد و برگشت. یک پایش را از دست داد. آن روزها دو فرزند داشت و تازه زندگی را شروع کرده بود.
بالاخره یک روز آمد به خانه ما، بدجور بریده بود. احساس میکرد سرش را در جنگ کلاه گذاشتهاند و الکی الکی پایش را از دست داده است. بچهها تلاش کردند تا از این حال درش بیاورند، بدجور بریده بود. تا بالاخره بورس گرفت و رفت هلند و در همان رشته خاکشناسی درسش را با پول وزارت جهاد به عنوان جانباز جنگ خواند و برگشت.
وقتی برگشت زندگی در هلند عقلش را سرجا آورده بود. بچه پرروی دانشکده، راه ورود به قدرت را پیدا کرد. رفت به جهاد دانشگاهی و از آنجا وارد فرمول اللهکرم و احمدینژاد شد. مطابق این فرمول شما اگر پررو باشید و یک مدرک دانشگاهی هم داشته باشید و یک چفیه هم روی دوشتان بیندازید، میتوانید تمام مشکلات زندگیتان را حل کنید.
اوایل دهه هفتاد بود، من مسوول غرفه گل آقا در نمایشگاه بین المللی کتاب بودم که یک باره دیدم این بچه پررو با آن چشم های زاغول هیزش که همیشه خدا در دانشکده باید کنترلش می کردی، دارد به من نگاه میکند. آمد نزدیک و گفت: «توی ضدانقلاب هم در گل آقا علیه نظام هنوز فعالیت می کنی؟»
من هم مثل امروز کمی عصبانی بودم، گفتم: «هر کی گفت نون و پنیر، تو یکی سرتو بذار و بمیر! بشکنه این دست که نمک نداره! خوبه من بالا و پائین تو رو دیدم. خوبه من عرق خوری و دختر بازیات رو دیدم» (در اینجا از همه عرق خورهای عزیز و دختر بازهای محترم عذر میخواهم، علت اینکه این حرفها را به او زدم این بود که خیلی جانماز آب میکشید) او هم رفت و به راهی که داشت ادامه داد.
می گوید: هر که گریزد ز خراجات شهر، جورکش غول بیابان شود.
من خیلی آدم احمقی بودم که این بچه پرروی نادان را از یک زندگی معمولی که در آن میتوانست حداقل یک معلم ریاضی خوب در دبستان یا مدرسه راهنمایی شود، به طرف سیاست کشیدم! من از خبرنگار شرق هم از طرف این بچه پررو عذر میخواهم. واقعا عذر میخواهم.
امروز خواندم که بچه پرروی دانشکده ما یعنی مهدی کوچکزاده با یک خبرنگار روزنامه شرق درگیر شده، من از آن خبرنگار عذر میخواهم، این تازه روز خوبش است، قبلا گاز هم می گرفت.
با مدیران نامدار ایران همراه شوید
telegram.me/excellentmanagers
و اینجا در اینستاگرام با من باش
📌https://instagram.com/paktinat.hamed?igshid=z97nhxyu259o