بیشتر از هیجان دلشوره داشتم. رسم نبود از قوم و خویش عروس کسی بره خونهی داماد. الا پدرش که به اجازهاش واسه خوندن خطبهی عقد احتیاج داشتن.
اسب سفید به خونهی خان رسید و یه دسته زن با لباسهای رنگاوارنگ و کِلکشون به پیشوازم اومدن. یکیشون دستمو گرفت و چندتاشون پایین دامنمو تا موقع پایین اومدن از اسب، پروپاهام جلوی مردا معلوم نشه. پامو که زمین گذاشتم، صدای شلیک چن تا گلوله پیچید. از فاصله بود! فاصلهای نه زیاد دور. ولی باعث وحشت جمعیت شد. همه به تقلا افتادن. عروسِ خانو سفت چسبیدن. برخلاف نرمش اولیه، شتابی به قدمهاشون دادن که منو هم به دنبالشون میکشید. چادرِ روی سرم، نمیزاشت اطرافمو ببینم. از چند تا پلهی آجری که کنارههاش گلدونای سفالی بود، بالا رفتم. پام به یکی از گلدونا گرفت و وسط حیاط افتاد و شکست. زن بغل دستیم تارقی توی صورت خودش خوابوند. از صدای دستش فهمیدم. یواشکی انگار که تو گوش بغل دستیش گفت:
"اول که صدای گوله، حالام صدای شکستن گلدون. خدا سومی رو بهخیر کنه."
پام به اتاق نرسیده بود که صدای کلفتی توی خونهی خان پیچید. داد میزد:
"یوسف خانو زدن. یوسف خانو کشتن."
زلزله شد. همه جیغ میزدن و میدویدن. چادرمو زدم بالا. عروس یوسف خانو فراموش کردند. از کنارم رد میشدند و بهم طعنه میزدند. یکی اینقد محکم زد که افتادم روی زمین. صداها هر لحظه بیشتر میشد. بینشون صدای جیغ چن تا زن بلندتر بود. صورتشونو میکَندند و خودشونو روی زمین میکشیدند. دلم داشت از حلقم بیرون میزد. وسط حیاط قیامتی بود. فقط بابام اون وسط بود که دیدنش دلمو گرم میکرد.
طولی نکشید که جنازهای روی اسب داخل حیاط اومد و نعرهی زنها به هوا رفت. زانوهای خان شکست و پایین اسب روی زمین افتاد. چند نفر میگفتند:
"بالاخره آدما احتشام خان کار خودشونو کردن."
نمیدونستم موضوع چیه و احتشامخان کیه. کسی برام تعریف نکرد. همین یادمه که چن نفر ریختن سرم و تا جایی که تونستن کتکم زدند. بین زخما و دردایی که به تنم مینشست، میخواستم بپرسم: "چرا میزنید؟ مگه چیکار کردم؟"
اما نگفته لگدی توی دهانم اومد و پراز خونش کرد. با جملهای که سایهی لحظه به لحظهی زندگیم شد: "عروس شوم"
چشم که باز کردم، دردو دیدم. جای همهی چیزایی که میخواستم ببینم و ندیدم.
نمیتونستم تکون بخورم. پاهام سنگین بود. با چوب بسته بودند. یکی از دستامم همینطور. یه طرف صورتمم پارچه پیچ بود. بندبند وجودم درد میکرد. به قصد کشت کتکم زده بودن. به گناه اینکه با رسیدنم توی خونهی خان، پسرشو کشتند. بابام داشت برای بقیه میگفت:
"احتشامخان، سالهاست با پدر یوسفخان دشمنی داشتند. یوسفخان جوون دانایی بوده و دست احتشامخان رو توی زد و بندایی که داشته تا به روستاهای کوچیکتر نارو بزنه، رو کرده و از شورای خانها کنار گذاشته شد. از همون وقت عهد کرده زَهرشو به یوسفو میریزه. بالاخره شب عروسیش اونو به گلوله بست."
حالا داغش نشسته بود روی دل روستایی که پا قدم منو روی زمینشون نحس میدونستن.
عروسی زیبارو رفتم و چاک چاک برگشتم. اما دیگه توی خونهی خودمون و اهالی ده هم اَرج و قُرب نداشتم. حتی بیبی مهربون باهام حرف نمیزد. رفتار عمه بدتر از همه بود. همونی که یه تیکه از جاهازمو دزدید و من چیزی نگفتم.
دیگه کسی نگام نکرد. از عرش روی فرش افتادم. حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم. چون نحس بودم و مردم ازم میترسیدند. یکسال فقط اتاق ته خونه رو دیدم، طویله و سفرهی تک نفرهای که خودم تنها تو اتاق سرش مینشستم.
حالا علیاصغر برگشته بود. پسر پیرزن موقرمز ده. نمیدونم چی شنیده بود. ولی گفته بود منو میخواد. شاید چون کسی بهش دختر نمیداد.
بابا و داداشام با دمشون گردو میشکستن که قدم نحسم از سرشون کم میشه.
تو اون یه سال، اینقد توسرم خورد که قد ده سال بزرگتر شدم.
تو تنهایی خودم، تنها چیزی که باعث میشد آروم بشم، دور شدن از متلک آدمها بود. شاید علیاصغر از همهی اونا آدمتر بود...
#داستانکوتاه
#عروسشوم
#رسوماتکهنه
#رسمهایغلط
#عروسخونبس
#سنتشکنیکنیم
#الههمحمدی
#بهار۱۴۰۰
اسب سفید به خونهی خان رسید و یه دسته زن با لباسهای رنگاوارنگ و کِلکشون به پیشوازم اومدن. یکیشون دستمو گرفت و چندتاشون پایین دامنمو تا موقع پایین اومدن از اسب، پروپاهام جلوی مردا معلوم نشه. پامو که زمین گذاشتم، صدای شلیک چن تا گلوله پیچید. از فاصله بود! فاصلهای نه زیاد دور. ولی باعث وحشت جمعیت شد. همه به تقلا افتادن. عروسِ خانو سفت چسبیدن. برخلاف نرمش اولیه، شتابی به قدمهاشون دادن که منو هم به دنبالشون میکشید. چادرِ روی سرم، نمیزاشت اطرافمو ببینم. از چند تا پلهی آجری که کنارههاش گلدونای سفالی بود، بالا رفتم. پام به یکی از گلدونا گرفت و وسط حیاط افتاد و شکست. زن بغل دستیم تارقی توی صورت خودش خوابوند. از صدای دستش فهمیدم. یواشکی انگار که تو گوش بغل دستیش گفت:
"اول که صدای گوله، حالام صدای شکستن گلدون. خدا سومی رو بهخیر کنه."
پام به اتاق نرسیده بود که صدای کلفتی توی خونهی خان پیچید. داد میزد:
"یوسف خانو زدن. یوسف خانو کشتن."
زلزله شد. همه جیغ میزدن و میدویدن. چادرمو زدم بالا. عروس یوسف خانو فراموش کردند. از کنارم رد میشدند و بهم طعنه میزدند. یکی اینقد محکم زد که افتادم روی زمین. صداها هر لحظه بیشتر میشد. بینشون صدای جیغ چن تا زن بلندتر بود. صورتشونو میکَندند و خودشونو روی زمین میکشیدند. دلم داشت از حلقم بیرون میزد. وسط حیاط قیامتی بود. فقط بابام اون وسط بود که دیدنش دلمو گرم میکرد.
طولی نکشید که جنازهای روی اسب داخل حیاط اومد و نعرهی زنها به هوا رفت. زانوهای خان شکست و پایین اسب روی زمین افتاد. چند نفر میگفتند:
"بالاخره آدما احتشام خان کار خودشونو کردن."
نمیدونستم موضوع چیه و احتشامخان کیه. کسی برام تعریف نکرد. همین یادمه که چن نفر ریختن سرم و تا جایی که تونستن کتکم زدند. بین زخما و دردایی که به تنم مینشست، میخواستم بپرسم: "چرا میزنید؟ مگه چیکار کردم؟"
اما نگفته لگدی توی دهانم اومد و پراز خونش کرد. با جملهای که سایهی لحظه به لحظهی زندگیم شد: "عروس شوم"
چشم که باز کردم، دردو دیدم. جای همهی چیزایی که میخواستم ببینم و ندیدم.
نمیتونستم تکون بخورم. پاهام سنگین بود. با چوب بسته بودند. یکی از دستامم همینطور. یه طرف صورتمم پارچه پیچ بود. بندبند وجودم درد میکرد. به قصد کشت کتکم زده بودن. به گناه اینکه با رسیدنم توی خونهی خان، پسرشو کشتند. بابام داشت برای بقیه میگفت:
"احتشامخان، سالهاست با پدر یوسفخان دشمنی داشتند. یوسفخان جوون دانایی بوده و دست احتشامخان رو توی زد و بندایی که داشته تا به روستاهای کوچیکتر نارو بزنه، رو کرده و از شورای خانها کنار گذاشته شد. از همون وقت عهد کرده زَهرشو به یوسفو میریزه. بالاخره شب عروسیش اونو به گلوله بست."
حالا داغش نشسته بود روی دل روستایی که پا قدم منو روی زمینشون نحس میدونستن.
عروسی زیبارو رفتم و چاک چاک برگشتم. اما دیگه توی خونهی خودمون و اهالی ده هم اَرج و قُرب نداشتم. حتی بیبی مهربون باهام حرف نمیزد. رفتار عمه بدتر از همه بود. همونی که یه تیکه از جاهازمو دزدید و من چیزی نگفتم.
دیگه کسی نگام نکرد. از عرش روی فرش افتادم. حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم. چون نحس بودم و مردم ازم میترسیدند. یکسال فقط اتاق ته خونه رو دیدم، طویله و سفرهی تک نفرهای که خودم تنها تو اتاق سرش مینشستم.
حالا علیاصغر برگشته بود. پسر پیرزن موقرمز ده. نمیدونم چی شنیده بود. ولی گفته بود منو میخواد. شاید چون کسی بهش دختر نمیداد.
بابا و داداشام با دمشون گردو میشکستن که قدم نحسم از سرشون کم میشه.
تو اون یه سال، اینقد توسرم خورد که قد ده سال بزرگتر شدم.
تو تنهایی خودم، تنها چیزی که باعث میشد آروم بشم، دور شدن از متلک آدمها بود. شاید علیاصغر از همهی اونا آدمتر بود...
#داستانکوتاه
#عروسشوم
#رسوماتکهنه
#رسمهایغلط
#عروسخونبس
#سنتشکنیکنیم
#الههمحمدی
#بهار۱۴۰۰