Cafe sz dan repost
بعدش هم با مردن دو نفر به جای یکنفر چیزی عوض نمیشود. میشود؟
با اینحال باید اقرار کنم که گاهی کمی سخت میشود. وقتی قرعه به دوستی، آشنایی یا بچهای میافتد. مخصوصاً بچهها. وقتی بچهای جلویت میشود یک آتشفشان فعال، تا چند روز حالت با روزهای دیگر فرق میکند؛ اما چه میشود کرد؟ باید زندگی کرد. برای مادر و مادربزرگم به راحتی من نیست. برای همین هم خیلی از خانه بیرون نمیآیند. برای طاهر هم راحت نبود. هروقت کسی جلویش آنطوری میشد چند روز لب به غذا نمیزد، به عالم و آدم بدوبیراه میگفت و مدام خودش را سرزنش میکرد. روزمان سیاه میشد اگر کسی موقع تمام کردن ازش کمک میخواست؛ بعضیها اینطورند. مدام دیگران را صدا میزنند و از بقیه میخواهند نجاتشان بدهند. من همیشه به طاهر میگفتم که خودش را به خاطر آنها ناراحت نکند؛ اگر ما جای آنها گلوله میخوردیم آنها هم ککشان نمیگزید و آرام از کنار ما میگذشتند. اما طاهر جوشی و بیعقل بود.
گاهی خیال میکردم که یکروز قرعه به طاهر میافتد. نمیدانم چرا اما اینطور احساس میکردم. چیزی داخلش شبیه آنهایی بود که قرعه بهشان میخورد. با اینهمه وقتی یکباره کنار من روی زمین افتاد چند دقیقه طول کشید تا باور کنم. راستش یک دلیلش هم این بود که میخندید؛ مثل مادرمان توی عکس. مثل دیوانهها میخندید. با هر خنده به خودش میپیچید و خون فواره میکرد. میخندید و میگفت:«تو برو، من خوبم.» میخندید و میگفت:«تو برو.» میخندید و میگفت به مامان نگو. میگفت به مامان بگو یکباره دلش خواست برود به یک شهر دیگر. شهری که قرعهای نداشته باشد. به یک شهر بیگلوله.
اینها را یکطوری میگفت که یکهو دلم خواست کنارش بروم. دلم خواست بروم به همان شهری که میگفت. دلم خواست مثل مادرم توی عکس با صورتم آن کار مسخره را بکنم و به تنم از آن تکانها بدهم که بهش میگویند رقص. برای همین هم نشستم روی زمین و بغل گرفتمش. باید بودید و میدیدید چطور گلولهها دیوانه شده بودند. وقتی اولیشان نشست بین کتفهایم من هم خندهام گرفت. کمی تنم را از آن تکانهای مسخره دادم و بعد یاد سیاوش افتادم. حالا دارد خوابم میبرد و آدمها با احتیاط از کنارم میگذرند و کمکم نمیکنند؛ با اینهمه چیزی توی دلم نسبت بهشان احساس میکنم که نمیفهمم چیست. چیزی مثل آنکه مادربزرگ راجع به قدیمها میگوید؛ دوست داشتن!
📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
با اینحال باید اقرار کنم که گاهی کمی سخت میشود. وقتی قرعه به دوستی، آشنایی یا بچهای میافتد. مخصوصاً بچهها. وقتی بچهای جلویت میشود یک آتشفشان فعال، تا چند روز حالت با روزهای دیگر فرق میکند؛ اما چه میشود کرد؟ باید زندگی کرد. برای مادر و مادربزرگم به راحتی من نیست. برای همین هم خیلی از خانه بیرون نمیآیند. برای طاهر هم راحت نبود. هروقت کسی جلویش آنطوری میشد چند روز لب به غذا نمیزد، به عالم و آدم بدوبیراه میگفت و مدام خودش را سرزنش میکرد. روزمان سیاه میشد اگر کسی موقع تمام کردن ازش کمک میخواست؛ بعضیها اینطورند. مدام دیگران را صدا میزنند و از بقیه میخواهند نجاتشان بدهند. من همیشه به طاهر میگفتم که خودش را به خاطر آنها ناراحت نکند؛ اگر ما جای آنها گلوله میخوردیم آنها هم ککشان نمیگزید و آرام از کنار ما میگذشتند. اما طاهر جوشی و بیعقل بود.
گاهی خیال میکردم که یکروز قرعه به طاهر میافتد. نمیدانم چرا اما اینطور احساس میکردم. چیزی داخلش شبیه آنهایی بود که قرعه بهشان میخورد. با اینهمه وقتی یکباره کنار من روی زمین افتاد چند دقیقه طول کشید تا باور کنم. راستش یک دلیلش هم این بود که میخندید؛ مثل مادرمان توی عکس. مثل دیوانهها میخندید. با هر خنده به خودش میپیچید و خون فواره میکرد. میخندید و میگفت:«تو برو، من خوبم.» میخندید و میگفت:«تو برو.» میخندید و میگفت به مامان نگو. میگفت به مامان بگو یکباره دلش خواست برود به یک شهر دیگر. شهری که قرعهای نداشته باشد. به یک شهر بیگلوله.
اینها را یکطوری میگفت که یکهو دلم خواست کنارش بروم. دلم خواست بروم به همان شهری که میگفت. دلم خواست مثل مادرم توی عکس با صورتم آن کار مسخره را بکنم و به تنم از آن تکانها بدهم که بهش میگویند رقص. برای همین هم نشستم روی زمین و بغل گرفتمش. باید بودید و میدیدید چطور گلولهها دیوانه شده بودند. وقتی اولیشان نشست بین کتفهایم من هم خندهام گرفت. کمی تنم را از آن تکانهای مسخره دادم و بعد یاد سیاوش افتادم. حالا دارد خوابم میبرد و آدمها با احتیاط از کنارم میگذرند و کمکم نمیکنند؛ با اینهمه چیزی توی دلم نسبت بهشان احساس میکنم که نمیفهمم چیست. چیزی مثل آنکه مادربزرگ راجع به قدیمها میگوید؛ دوست داشتن!
📝سهیل سرگلزایی
@szcafe