یک سال و هشت ماه و دوازده روز طول کشید تا تمومش کنم ولی بالاخره این سفر به پایان رسید؛ حالا اینجام که تا صبح قیامت ازش بنویسم.
سالها پیش وقتی که برای اولینبار رفتم سراغش، توی همون قسمت اول کنار گذاشتمش؛ چون هنوز نمیفهمیدمش. به شما هم همینجا این توصیه رو میکنم: اگر همون اول دیدید دوسش ندارید، همونجا بذاریدش کنار. شاید سالها بعد بتونید ببینیدش و شاید هیچوقت این اتفاق نیوفته. اشکالی نداره. فقط لطفاً زمانی به دیدنش ادامه بدید که میتونید باهاش همراه شید (این کار نیاز به علاقه و صبوری داره: صبری که با علاقه میاد).
وقتی که برای بار دوم رفتم سراغش ولی، توی همون قسمت اول فهمیدم که دوسش دارم. قبل از اون، بهخاطر تجربۀ قبلیام تا حدودی مطمئن بودم که دیگه نمیخوام ببینمش؛ آدما با گذشت زمان تغییر میکنن.
قسمتای اولش رو جسته و گریخته ولی با فاصلۀهای کوتاه دیدم. دوستش داشتم و در عین حال خیلی بهش نزدیک نمیشدم. شاید میترسیدم که خیلی زود تموم بشه و از دستش بدم.
مونولوگاش اونی بود که میخواستم شخصاً بیافرینم. هیچوقت به نوشتن فیلمنامه فکر نکرده بودم ولی موقع دیدن اون قسمتا آرزو میکردم که یه روزی منم بتونم اونجوری بنویسم.
از یه جایی به بعد شیوۀ مواجهه باهاش رو عوض کردم. تنها زمانی به سراغش میرفتم که کاملا درهم شکسته بودم: «مرهم زخمهای عفونی در شبهای بیپایان». معمولاً قبل از خواب یهکم ازش رو میدیدم -چیزی کمتر از نصف یک قسمت- و بعد کنار میگذاشتمش تا وقتی که دوباره دیگه نمیتونستم به این زندگی ادامه بدم؛ اینطوری شد که به پایان رسوندنش یک سال و هشت ماه و دوازده روز طول کشید؛ یک سال و هشت ماه و دوازده روزی در سختترین لحظههام تنها نبودم.
بهخاطرش کتاب زوال بشری رو خوندم. کمک کوچیکی بود ولی منو با نویسنده و مترجم خوبی آشنا کرد.
مجموعش رو دوست داشتم: از فیلمنامه و بازیها گرفته تا موسیقی متن و انتخاب لباسا.
ریو جونیول (نقش اصلی مرد) هیچ جایی از اینجا جذابتر نبوده و نخواهد بود. وقتی داشتم بهش فکر میکردم دیدم مسئله فقط مدل مو و لباساش نیست، بلکه خودش هم به درستی تونسته اون وجهۀ کاریزماتیک رو از خودش نشون بده (کلا این پسر هیچوقت به نظر من جذاب نبوده ولی اینجا برید ببینیدش: به اذن خدا جذابیت داره از سر و روش میباره).
چیزی که دوست دارم بهش اشاره کنم تغییر مفاهیمه؛ برای مثال چیزی که توی هر سریال دیگهای زننده به نظر میرسید و بابتش گارد داشتم، اینجا برام فقط چیزی بود که داشتم از یه جنبۀ دیگه بهش نگاه میکردم («دیدن» نه «برای بعد از این پذیرفتن»).
آدمها عادی بودن؟ نبودن؟ این آدمهای عادی بودن که انقدر حرفای عمیق میزدن؟
یه جایی شخصیت اصلی زن داره از پدرش میگه: میگه بابام همهچیو توی قلبش داره: ادبیات، قانون، فلسفه. هیشکی بهش یاد نداده و از هیچجایی یاد نگرفته ولی با گذشت زمان همۀ اینا روی هم جمع شده.
شاید این سریال میخواد بگه همۀ ما میتونیم این عمقو توی خودمون داشته باشیم، اگه همۀ لایهها رو کنار بزنیم شاید یه روزی بتونیم اینجوری همدیگه رو درک کنیم و با هم مواجه بشیم.
قبل از این فقط یه سریال کرهای رو واقعا و تماماً دوست داشتم: «مای آجوشی»؛ حالا شدهان دوتا: «مای آجوشی» و «گمشده یا زوال بشری».
#فعالیت
سالها پیش وقتی که برای اولینبار رفتم سراغش، توی همون قسمت اول کنار گذاشتمش؛ چون هنوز نمیفهمیدمش. به شما هم همینجا این توصیه رو میکنم: اگر همون اول دیدید دوسش ندارید، همونجا بذاریدش کنار. شاید سالها بعد بتونید ببینیدش و شاید هیچوقت این اتفاق نیوفته. اشکالی نداره. فقط لطفاً زمانی به دیدنش ادامه بدید که میتونید باهاش همراه شید (این کار نیاز به علاقه و صبوری داره: صبری که با علاقه میاد).
وقتی که برای بار دوم رفتم سراغش ولی، توی همون قسمت اول فهمیدم که دوسش دارم. قبل از اون، بهخاطر تجربۀ قبلیام تا حدودی مطمئن بودم که دیگه نمیخوام ببینمش؛ آدما با گذشت زمان تغییر میکنن.
قسمتای اولش رو جسته و گریخته ولی با فاصلۀهای کوتاه دیدم. دوستش داشتم و در عین حال خیلی بهش نزدیک نمیشدم. شاید میترسیدم که خیلی زود تموم بشه و از دستش بدم.
مونولوگاش اونی بود که میخواستم شخصاً بیافرینم. هیچوقت به نوشتن فیلمنامه فکر نکرده بودم ولی موقع دیدن اون قسمتا آرزو میکردم که یه روزی منم بتونم اونجوری بنویسم.
از یه جایی به بعد شیوۀ مواجهه باهاش رو عوض کردم. تنها زمانی به سراغش میرفتم که کاملا درهم شکسته بودم: «مرهم زخمهای عفونی در شبهای بیپایان». معمولاً قبل از خواب یهکم ازش رو میدیدم -چیزی کمتر از نصف یک قسمت- و بعد کنار میگذاشتمش تا وقتی که دوباره دیگه نمیتونستم به این زندگی ادامه بدم؛ اینطوری شد که به پایان رسوندنش یک سال و هشت ماه و دوازده روز طول کشید؛ یک سال و هشت ماه و دوازده روزی در سختترین لحظههام تنها نبودم.
بهخاطرش کتاب زوال بشری رو خوندم. کمک کوچیکی بود ولی منو با نویسنده و مترجم خوبی آشنا کرد.
مجموعش رو دوست داشتم: از فیلمنامه و بازیها گرفته تا موسیقی متن و انتخاب لباسا.
ریو جونیول (نقش اصلی مرد) هیچ جایی از اینجا جذابتر نبوده و نخواهد بود. وقتی داشتم بهش فکر میکردم دیدم مسئله فقط مدل مو و لباساش نیست، بلکه خودش هم به درستی تونسته اون وجهۀ کاریزماتیک رو از خودش نشون بده (کلا این پسر هیچوقت به نظر من جذاب نبوده ولی اینجا برید ببینیدش: به اذن خدا جذابیت داره از سر و روش میباره).
چیزی که دوست دارم بهش اشاره کنم تغییر مفاهیمه؛ برای مثال چیزی که توی هر سریال دیگهای زننده به نظر میرسید و بابتش گارد داشتم، اینجا برام فقط چیزی بود که داشتم از یه جنبۀ دیگه بهش نگاه میکردم («دیدن» نه «برای بعد از این پذیرفتن»).
آدمها عادی بودن؟ نبودن؟ این آدمهای عادی بودن که انقدر حرفای عمیق میزدن؟
یه جایی شخصیت اصلی زن داره از پدرش میگه: میگه بابام همهچیو توی قلبش داره: ادبیات، قانون، فلسفه. هیشکی بهش یاد نداده و از هیچجایی یاد نگرفته ولی با گذشت زمان همۀ اینا روی هم جمع شده.
شاید این سریال میخواد بگه همۀ ما میتونیم این عمقو توی خودمون داشته باشیم، اگه همۀ لایهها رو کنار بزنیم شاید یه روزی بتونیم اینجوری همدیگه رو درک کنیم و با هم مواجه بشیم.
قبل از این فقط یه سریال کرهای رو واقعا و تماماً دوست داشتم: «مای آجوشی»؛ حالا شدهان دوتا: «مای آجوشی» و «گمشده یا زوال بشری».
#فعالیت