سگ ها نگاه مان می کنند.می دوم دنبالش.نمی توانم.برف نمی گذارد. سرما نمی گذارد.کتف شکسته ام نمی گذارد. چادرم می ماند زیر کفش هام. چادرم نمی گذارد.نفس نفس می زنم.جلو خرابه کوچکی وسط باغ می ایستد.بهش می رسم. دورتادور خرابه درخت است. درخت هایی خراب تر از خرابه.در خت هایی با شاخه های شکسته،تنه های زخم خورده از یادگاری های دهه شصت.جایی برای جیش بی هوای پسربچه ای یا نامزدبازی دو تا عاشق احمق.سردار می گوید:"آش نخورده و دهن سوخته"
#تابستان_جای_خالی_زمستان
#رمان_ایرانی
#مریم_عزیز_خانی
#تابستان_جای_خالی_زمستان
#رمان_ایرانی
#مریم_عزیز_خانی