برای اولین بار وارد زندان شد.دختران دور جنازه جمع شده بودند.ارواحی گرد آمده بر جسمی بی روح. نفیسه آنها را کنار زد.خشم گلنار به غمی بزرگ تبدیل شد.وضعیت زندانبان وزندانی،درمانگر و درمانده به هم خورد.دخترک زیبا بود.مرگ،رنج ودرد را از چهره اش برده بود.پیش روی گلنار نه برده ی جنسی حقیری که کودکی زیبا خوابیده بود.کودکی شوخ وبازی گوش.
دختر را بغل کرد.می خواست دختر در زیر آفتاب مانند پری سفید بختی که لباس بلند عروسی به تن دارد بدرخشد.دختر سبک بود،بسیار سبک،بی وزن بود.جنازه اش را وسط محوطه روی ریگ ها گذاشت.به نظرش رسید دختر تلاش می کند چشم هایش را باز کند.گوشش را روی قلب او گذاشت. قلبش آرام و بی تقلا بود.عطاء دنیا را به لقاءش بخشیده بود.
دور جنازه با پارچه حصاری کشیدند،نمی خواست آنرا در حمام بشوید،می خواست آفتاب شاهد تن او باشد.او را لخت کرد.تنش به نظرش پاک پاک آمد،مقدس.با حوصله و وسواس،گویی که نوزاد خودش را می شوید او را با آب شست.هنگام شستن، او را نوازش می کرد.دستانش که پوست دختر را لمس می کردند بخشی از وجود دختر در او راه می یافت.گلنارچشم هایش را بست.دختر را دید که می دود،که می خندد،حتی مادرش را دید که سینه در دهان او می گذارد.گلنار آرام شد، مطمئن شد بر خلاف تصورش دختر روزی خوشبخت بوده،دختر طعم زندگی را چشیده بود.
#بیابان_نشین
#مهدی_بهرامی
#داستان
#رمان_ایرانی
دختر را بغل کرد.می خواست دختر در زیر آفتاب مانند پری سفید بختی که لباس بلند عروسی به تن دارد بدرخشد.دختر سبک بود،بسیار سبک،بی وزن بود.جنازه اش را وسط محوطه روی ریگ ها گذاشت.به نظرش رسید دختر تلاش می کند چشم هایش را باز کند.گوشش را روی قلب او گذاشت. قلبش آرام و بی تقلا بود.عطاء دنیا را به لقاءش بخشیده بود.
دور جنازه با پارچه حصاری کشیدند،نمی خواست آنرا در حمام بشوید،می خواست آفتاب شاهد تن او باشد.او را لخت کرد.تنش به نظرش پاک پاک آمد،مقدس.با حوصله و وسواس،گویی که نوزاد خودش را می شوید او را با آب شست.هنگام شستن، او را نوازش می کرد.دستانش که پوست دختر را لمس می کردند بخشی از وجود دختر در او راه می یافت.گلنارچشم هایش را بست.دختر را دید که می دود،که می خندد،حتی مادرش را دید که سینه در دهان او می گذارد.گلنار آرام شد، مطمئن شد بر خلاف تصورش دختر روزی خوشبخت بوده،دختر طعم زندگی را چشیده بود.
#بیابان_نشین
#مهدی_بهرامی
#داستان
#رمان_ایرانی