ـ من دیو سفیدم، میگی نه برو از مردا و زنای آبادی بپرس،... خوشگل شدم؟
ـ آره خیلی، تو فرشتهای نه دیو سفید.
ـ عروسی من هی به تعویق میافتاد بعد کلا به تعویق افتاد.
ـ تو بچهای هنوز عزیزم.
خاله به طرف سولماز رفت که او را ببوسد اما فقط هوا را در آغوش گرفت. نه سولماز بود نه پشمک. خاله هی صدا زد: «سولماز، سولماز،...» بعد داد زد: «سولماز، سولماز، سولماز، پشمک، پشمک...»
هیچ اثری از او نبود. بعد فقط صدای سولماز میآمد که آواز میخواند:
من ابر میشم میرم اون بالا
من آب میشم میرم ته چاه
من دود میشم میرم تو ابرا
من اشک میشم میرم تو چشما
من خاک میشم میرم تو دشتا
من عشق میشم میرم تو قلبا
صدای سولماز تبدیل به صدای باران شد. خاله دوباره آمد پشت پنجرهی اتاق سولماز و بیرون را نگاه کرد. بیست و هفت دخترون همه در قد و قامت سولماز چترهای رنگی روی سرشان گرفته بودند و از کنار ریلها به سمت باغ گلابی میرفتند. همه با هم برگشتند و برای خاله دست تکان دادند. همهی بیست و هفت دخترون، سولماز بودند که به خاله لبخند میزدند. خاله لبخند آنها را به وضوح از لابلای باران میدید. بعد دیگر هیچکدام نبودند، درختهای گلابیها شسته شده بودند و میدرخشیدند و خاله کنار جیپاش بود و باران هنوز با همان ریتم آرام و یکنواخت میبارید و صدای قندو لابلای صدای باران آمد. برگرد، تنهایی ازپسش برنمیایی. برگردد.
#رمان
#رضا_زنگی_آبادی
#نشر_هوپا
ـ آره خیلی، تو فرشتهای نه دیو سفید.
ـ عروسی من هی به تعویق میافتاد بعد کلا به تعویق افتاد.
ـ تو بچهای هنوز عزیزم.
خاله به طرف سولماز رفت که او را ببوسد اما فقط هوا را در آغوش گرفت. نه سولماز بود نه پشمک. خاله هی صدا زد: «سولماز، سولماز،...» بعد داد زد: «سولماز، سولماز، سولماز، پشمک، پشمک...»
هیچ اثری از او نبود. بعد فقط صدای سولماز میآمد که آواز میخواند:
من ابر میشم میرم اون بالا
من آب میشم میرم ته چاه
من دود میشم میرم تو ابرا
من اشک میشم میرم تو چشما
من خاک میشم میرم تو دشتا
من عشق میشم میرم تو قلبا
صدای سولماز تبدیل به صدای باران شد. خاله دوباره آمد پشت پنجرهی اتاق سولماز و بیرون را نگاه کرد. بیست و هفت دخترون همه در قد و قامت سولماز چترهای رنگی روی سرشان گرفته بودند و از کنار ریلها به سمت باغ گلابی میرفتند. همه با هم برگشتند و برای خاله دست تکان دادند. همهی بیست و هفت دخترون، سولماز بودند که به خاله لبخند میزدند. خاله لبخند آنها را به وضوح از لابلای باران میدید. بعد دیگر هیچکدام نبودند، درختهای گلابیها شسته شده بودند و میدرخشیدند و خاله کنار جیپاش بود و باران هنوز با همان ریتم آرام و یکنواخت میبارید و صدای قندو لابلای صدای باران آمد. برگرد، تنهایی ازپسش برنمیایی. برگردد.
#رمان
#رضا_زنگی_آبادی
#نشر_هوپا