سه روز است که سرماخورده ام.تب را دوست دارم،تب نصفه ونیمه را.تبی که تو را اندکی بی رمق کند.تنت را،قلبت را گرمایی بدهد و تو را در خلسه ای لذت بخش فرو ببرد.شبیه عشق،عشقی رخوتناک.گرما وگیجی.رها شدن از تمام دنیاجز خودت، ذهنت تنها و تنها درگیر تنت است و تبت،داغی که نباید باشد وهست،گرمایی که نباید می آمده وآمده.آمده تا تو دوباره به خودت توجه کنی،به خودت نگاه کنی،خودت را لمس کنی،دست بگذاری بر پیشانیت بر بازوهایت بر پوست شکمت.خودت را کشف کنی،این موجودی که من لمسش می کنم من است و این که مرا لمس می کند من است،او که به کف دستهای سردم،گرما می دهد من است و او که کف دستهای سردش را بر تن داغم می کشد من است،تو و خودت،لمس کننده ولمس شونده ،گرما وخنکا.متوجه خودت می شوی به خودت می پیوندی،با خودت یکی می شوی،به دور خودت می پیچی،در خودت حل می شوی،در موجودی که بیش از هرکس دوستش داری و بیش از هرکس دوستت دارد. هولناک است،این لحظات خودآگاه نباید زیاد طول بکشند،نه تو توانش را داری نه جهان طاقتش را.دو راه پیش پایت است،می توانی در آتشی که به پا کرده ای بسوزی،بمیری و سرد شوی یا بر شعله هایش آب بپاشی،سردش کنی تا همچنان گرم بمانی تا به زندگی عادی ات برگردی. ناچاری انتخاب کنی،انتخاب بین بدتر وبدتر.
#رمان_در_حال_نگارش
#گریه_شبیه_گربه_است
#مهدی_بهرامی
#رمان_در_حال_نگارش
#گریه_شبیه_گربه_است
#مهدی_بهرامی