Postlar filtri


لیست‌ کانال های اسلامـــــی اهل سنت dan repost
✰﷽✰

ليستى از خاصترین و پربازدیدترین ڪانالهای تلگرامی تقدیم شما عزیزان.

❀#گــروه_مــبــتــکران ❀
✧═══•❁🦋❁•═══✧
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
✧═══•❁🦋❁•═══✧

برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید...




أرِح قَلبی🤍 dan repost
کاروان رمضان.pdf
7.9Mb
عنوان کتابچه: کاروان رمضان

نویسندگان:
شیناابراهیمی
کویستان ابراهیمی


تقدیم شما خوبان امید مورد پسند باشد ❤️🌸

#پندانه

خیلی سال پیش از یکی پرسیدم بزرگ ترین اشتباهی که تو زندگی انجام دادی چیه؟ فکر کرد. خیلی فکر کرد و گفت مفت از دست دادم. گفتم چی رو از دست دادی؟ گفت چیزی که فکر می کردم همیشه دارم. می دونی آدم وقتی چیزی رو داره حواسش پرت نداشته هاش میشه. میگه اینکه هست. بذار برم سراغ باقی چیزا ... حواسش نیست چیزی که داره شاید با ارزش تر از تمام چیزایی باشه که دنبالشونه.
یه نگاه بهش کردم و گفتم نمی شد دوباره به دستش آورد؟ یه لبخند تلخ زد و گفت نه ... برای من نمی شد. شاید خیلی چیزا رو بشه بعد از دست دادن دوباره داشت ولی دل آدمیزاد رو نمیشه. اینکه خیلی ساده دل کسی رو به دست آوردیم دلیل بر بی ارزش بودنش نیست. بعضی چیزا رو وقتی نداشته باشی تازه ارزش شون مشخص میشه!
پس بذار خیلی راحت بهت بگم... بعضی وقتا همین که چیزی رو از دست ندی کافیه.


#قصه

ده - یازده سالم که بود تو بازی با بچه های فامیل پام گیر کرد به پای یکیشون و افتادم.
ساق پای راستم خورد به لبه ی آجر و زخم شد..بدجور زخم شد.
خیلی طول کشید تا کم کم جای اون زخم یکم بهتر شد و کمتر اذیتم کرد.
اون روزا فقط یه دوست صمیمی داشتم
دوستی که مثل خانوادم بود.
دوستی که بهش اعتماد داشتم.
تو مدرسه فقط اون می دونست ساق پای راستم زخم شده...اون تنها کسی بود که جای زخمم رو بلد بود.
چند روز بعد از این اتفاق با دوستم بحثمون شد.
یادم نمیاد سر چی.
یادم نمیاد کی مقصر بود.
فقط یادمه زنگ ورزش بود و داشتیم فوتبال بازی می کردیم.
وسط فوتبال وقتی داشتم شوت می زدم با کف پا اومد ساق پای راستم رو زد.
کاری به توپ نداشت. اومد که  زخمم رو بزنه.
زخمم دوباره تازه شد! دوباره درد و درد و درد...
چند روز بعدش دوباره با هم رفیق شدیم.ولی دیگه هیچوقت نذاشتم بفهمه دردم چیه.
از این اتفاق سال ها می گذره ولی هروقت کسی رو می بینم که درد داره،  زخم داره،  بهش میگم
هیچوقت هیچوقت هیچوقت نذار کسی بفهمه جای زخمت کجاست.
نذار بفهمه چی نابودت می کنه..شاید یه روز زخم شد رو زخمت ! دردت رو واسه خودت نگه دار.
میگم مراقب اونایی که جای زخمت رو بلدن باش...اونا می تونن با یه حرف... با یه کنایه... با یه خاطره کاری کنن که دوباره زخمت سر باز کنه... دوباره تو میمونی و درد و درد و درد.


#داستانک 📚


مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر»

ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف می‌کند.

پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت می‌شوند. پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و غیره. اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!» 

یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: «برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!»

پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتون باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی می‌آورد.»

مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه‌حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاهی معلم‌مان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»

مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»

پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.» پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.


#پی_نوشت: خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است


#قصه_و_داستان

واقعیت های تلخ زندگی

مردی در حال قدم زدن در جنگل‌های آفریقا بود که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم بیشتر می‌شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر گرسنه به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.
سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد. تا مقداری صدای نعره‌های شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه اژدهایی عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظه‌شماری می‌کند.
مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر می‌کرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه از پایین چاه از طناب بالا می‌آیند و همزمان طناب را می‌خورند و می‌جوند. مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان طناب را تکان می‌داد تا موش‌ها سقوط کنند اما فایده‌ایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب با دیواره‌ی چاه برخورد می‌کرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد. خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیواره‌ی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل، شیر و اژدها و موش‌ها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید و بیدار شد.
خواب ناراحت‌کننده‌ای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب می‌کرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است:
شیری که دنبالت می‌کرد ملک الموت(عزراییل) بوده...
چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است...
طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است...
و موش سفید و سیاهی که طناب را می‌خوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را می‌گیرند...
مرد گفت ای شیخ پس عسل چیست؟
گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کرده‌ای...

ومن الله توفیق


عکس های قرآنی dan repost
#رسول_الله♥️


My project dan repost
حباب لذت.pdf
6.1Mb
عنوان: حباب لذت | آیا ملحد به لذت مداوم خواهد رسید؟

نویسنده: کویستان ابراهیمی
تهیه شده توسط: مای پروجکت


#قصه_و_داستان

ورود برخدای‌ کریم

مردی حکیم از گذرگاهی عبور می‌کرد. گروهی را دید که می‌خواهند جوانی را به خاطر گناه و فساد از منطقه بیرون کنند، و زنی به شدت از پی او گریه می‌کرد.
پرسید: این زن کیست؟
گفتند: مادر اوست.
دلش به رحم آمد و نزد جمعیت برای جوان شفاعت کرد و گفت: این بار او را ببخشید، اگر باز به گناه و فساد بازگشت، آن‌گاه می‌توانید او را از شهر بیرون کنید.
حکیم می‌گوید: پس از مدتی به آن ناحیه بازگشتم. از پشت در صدای ناله‌ای شنیدم و گمان کردم شاید آن جوان به خاطر ادامه گناه از شهر بیرون شده و مادر از فراق او می‌نالد. در زدم، مادر در را باز کرد. از حال جوان پرسیدم.
گفت: از دنیا رفت. ولی چگونه رفتنی؟ وقتی اجلش نزدیک شد گفت:
مادر، همسایگان را از مرگ من آگاه مکن. آنان مرا به خاطر گناهانم سرزنش و شماتت کرده‌اند و نمی‌خواهم در کنار جنازه‌ام حاضر شوند. خودت عهده‌دار تجهیز من باش و این انگشتر را که مدت‌ها پیش خریده‌ام و بر آن «بسم اللّه الرحمن الرحیم» نقش بسته است، با من دفن کن. کنار قبرم نزد خدا شفاعت کن که مرا بیامرزد و از گناهانم درگذرد.
به وصیتش عمل کردم. وقتی از دفنش برمی‌گشتم، گویی شنیدم: «مادر، برو آسوده باش، من بر خدای کریم وارد شدم.»


داستان آموزنـده

در روزگار قدیم یک روستایی ظرف عسلی را برای فروش به شهر می برد در هنگام ورود به شهر ماموران دروازه ی شهر به منظور بازرسی سر ظرف عسل را باز کرده و او را معطل کرده و باعث می شوند، چند مگس داخل ظرف عسل بیفتد. روستایی عسل را به نزد مشتری همیشگی اش می برد اما به علت وجود مگس در داخل عسل مشتری از خرید عسل سرباز می زند.

روستایی با دیدن این وضع ظرف عسل خود را به محکمه ی شهر می برد و در آنجا شکایت خود از ماموران دروازه را به قاضی ‌شهر می کند، قاضی که می خواهد روستایی را از سرش باز کند می گوید :ای برادر، ماموران دروازه وظیفه ی خویش را انجام داده اند تقصیر از مگس ها است که داخل عسل تو افتاده اند. تو می توانی هر کجا مگسی دیدی آنها را به این جرم بکشی!

روستایی بیچاره کمی از این حکم عجیب جا خورده و می گوید: جناب قاضی حکم شما را می پذیرم به شرط آنکه شما این حکم را روی کاغذی برای من بنویسید تا اگر زمانی دیگران مانع اجرای حکم شدند از جانب شما سند معتبری داشته باشم.


قاضي پیش خودش می گوید عجب ساده لوحی هست پس حکمی برای روستایی می نویسد و آنرا به دستش می دهد در همین حال که روستایی با حکمش درباره حال خروج از محکمه است مگسی روی صورت قاضی می نشیند و روستایی درنگ نکرده و ضربه ی محکمی به صورت قاضی می زند ماموران دادگاه با دیدن این رفتار سراسیمه شده و به‌سوی مرد هجوم می برند اما روستایی با خونسردی حکم قاضی را نشان می دهد و می گوید :" خود قاضی در این حکم فرمان داده اند که من هر جایی مگس مزاحمی دیدم آنرا به سزایش برسانم!"


#قصه_و_داستان

پیرمردی با پسر، عروس و نوه‌اش زندگی می‌کرد. او دستانش می‌لرزید و چشمانش خوب نمی‌دید و به سختی می‌توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.
پسر و عروس از این کثیف‌کاری پیرمرد ناراحت شدند و گفتند: "باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم، وگرنه تمام خانه را به هم می‌ریزد." آنها یک میز کوچک در گوشه‌ی اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از اینکه یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه‌ی چوبی بخورد. هر وقت هم خانواده او را سرزنش می‌کردند، پدربزرگ فقط اشک می‌ریخت و هیچ نمی‌گفت.
یک روز عصر، قبل از شام، پدر متوجه پسر چهار ساله‌اش شد که با چند تکه چوب بازی می‌کرد. پدر رو به او کرد و گفت: "پسرم، چی درست می‌کنی؟" پسر با شیرین‌زبانی گفت: "برای تو و مادر جانم کاسه‌های چوبی درست می‌کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید."

✍ یادمان بماند که: "زمین گرد است..."
این داستان یادآوری می‌کند که با بزرگان مهربان و با احترام برخورد کنیم. رفتار ما با دیگران به نسل‌های آینده منتقل می‌شود و به خود ما بازمی‌گردد. همانگونه که با دیگران رفتار می‌کنیم، با ما رفتار خواهد شد.


📚#داستان_کوتاه_آموزنده

✍من بی حیا نیستم

عابد خداپرست در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا می کرد. آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا بالا رفته بود که خداوند هر شب به فرشتگانش امر می کرد تا از اطعمه بهشتی، برایش ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت، روزی خدا به فرشتگانش فرمود: امشب برای او چیزی نبرید؛ می خواهم او را امتحان کنم. آن شب عابد هر چه ماند، خبری نشد؛ تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد.

طاقتش تمام شد. از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت. از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد. سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد. سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت. مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت: ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟

به اذن خدای عز و جل، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال، سگ در خانه مردی هستم. شبهایی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...

‌‎‌‌


My project dan repost
پروژهٔ فرهنگی و علمی‌ات را که با ارزش‌ترین اوقات خود را برایش داده‌ای و از سلامتی‌ات برایش مایه گذاشته‌ای، هرگز در درگیری‌ها و بحث و جدل‌ها تباه نکن.

به راهت ادامه بده و مواظب این تقاطع‌های حواس پرت‌کن باش!

- عبدالله الشهری

پروژه‌هایم | My Project


کانال جامع حفظ قرآن کریم dan repost
اگه مدتهاست قصد حفظ قرآن رو داری! امروز با یه بسم الله محکم و پر انرژی شروع کن دوست خوبم!
اگر شما قصد حفظ قرآن را دارید، از هم اکنون منفی بافی را در مورد خودتان کنار بگذارید و از گفتن جملاتی مانند:
من نمی توانم قرآن حفظ کنم،
استعداد من کم است،
من برای این کار ساخته نشده ام،☹️💔
دوری کنید و در عوض مثبت اندیش باشید و جملاتی مانند:
من می خواهم پس می توانم
من شروع می کنم و حتماً موفق می شوم.
من به خود اعتماد کامل دارم😊
را به خود القا کنید .


از تلقین منفی به خود به شدت اجتناب کنید و همیشه انرژی مثبت به خودتان تلقین کنید، بدانید که بسیاری از افراد در سن بالاتر از شما، فقط با توکل بر خدا و همت بلند، حافظ قرآن شده اند.

#بهترین_روشهای_حفظ 🤩
#همراه_با_مشاوره_رایگان 😍
#با_ما_به_راحتی_تو_حفظ_فول_شو 😇
پُل ارتباطی ما با شما عزیزان گرامی👇

🆔@khway
📞۰۹۱۸۰۶۳۰۹۱۴

رسول اللهﷺفرمودند:
«کسی که قران مجید را بخواند و حفظ کند و حلالش را حلال وحرامش را حرام بداند، الله متعال اورا در بهشت داخل کرده و شفاعت اورا در حق« ۱٠» نفر که جهنم بر انها واجب شده،قبول میفرماید»🕊🕯


▫️اینستاگرام
▫️روبیکا


#پست
الشعراء آیه125

إِنِّي لَكُمْ رَسُولٌ أَمِينٌ
من پیغمبر امینی برای شما هستم.


دوستان، نفرت و غضب از ظالمین باعث نشه تا از سوختن و مردنِ زن ها و بچه ها و سالمندان و حیوانات آنها خوشحال باشید!
آتش سوزی لس آنجلس ممکنه به علت عذاب الهی باشه و یا دلایلی دیگر...
الله اعلم

در اون سرزمین ها مسلمان ها هم زندگی می‌کنند و تر و خشک با هم میسوزند!

انصاف در این هست از خداوند عافیت بطلبیم و از دیدن همچین صحنه هایی عبرت بگیریم و از خداوند طلب بخشش کنیم تا ما را هم به همچین بلایی دچار نکنه و آنها را با یاد آوری همچین بلا هایی مسخره نکنیم و یادمان باشه که ما مسلمین هم دچار این فجایع میشدیم!

اگر #برخی آنها از بلایا و حوادثی که برای ما مسلمین رخ می‌دهد خوشحال میشوند و با یاد آوری آن وقایع ما را مسخره می‌کنند، ما نمی‌کنیم چون مسلمان هستیم و نسبت به هر ملتی برای دیگر ملل خیر خواه و دلسوز هستیم و لزوما #همه‌ی آنها را هم عقیده و مدافع ظالمین نمی‌دانیم! بلکه فقط می‌خواهیم خداوند از #ظالمینِ آنها انتقام بگیرد!

#تلنگر


📚داستان کوتاه

"از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو"

در زمان قدیم ، مردی ازدواج کرد ...

در روز اول ازدواج، جهت خوردن ناهار با خانواده شوهر دور هم جمع شدند.

مرد سهم بیشتری از غذا را با احترام خاص به همسرش و به مادر خودش سهم ناچیزی از غذا داد، بدون هیچ احترامی!!

در این لحظه عروس که "شخصیت اصیل و با حکمتی داشت،" وقتی این صحنه را دید درخواست طلاق کرد و گفت:
شخصیت اصیل در ذات هست و نمی خواهم از تو فرزندی داشته باشم که بعدها فرزندانم رفتاری چون تو با مادرت، با من داشته باشند و مورد اهانت قرار بگیرم!

""متاسفانه بعضی از زنان وقتی شوهرانشان آنها را ترجیح می دهند، فکر می کنند بر مادر شوهر پیروز شدند.!!"

عروس با تدبیر همان روز طلاق گرفت و مدتی بعد با همسری که به مادر خودش احترام می‌گذاشت ازدواج کرد و بعد از سالها صاحب فرزندانی شد ...

یک روز با فرزندانش عزم مسافرت کرد، با فرزندانی که بزرگ شده بودند و به مادرشان بسیار احترام می گذاشتند.

در مسیر به کاروانی برخوردند، پیرمردی پابرهنه پشت سر کاروان راه می رفت و هیچ کس به او اعتنایی نمی کرد.!

مادر به فرزندانش گفت: آن پیرمرد را بیاورید.

وقتی او را آوردند مادر، همسر سابقش را شناخت به او گفت:
چرا هیچ کس به تو اعتنا و کمکی نمی کند؟!
آنها کی هستند؟!

گفت: فرزندانم هستند ...
گفت : من رامی شناسی؟
پیرمرد گفت: نه
زن با حکمت گفت: من همان همسر سابقت هستم و قبلا گفتم که اصالت در ذات هست ...

"همانگونه که می کاری درو خواهی کرد..."

به فرزندان من نگاه کن!
چقدر به من احترام می گذارند ...

حالا به خودت و فرزندانت نگاه کن،
چون تو به مادرت اهانت کردی، این جزای کارهای خودت هست ...

زن با تدبیر به فرزندانش گفت: "کمکش کنید برای خدا..."

* بدانیم؛ فرزندانمان همانگونه با ما رفتار خواهند کرد که ما با پدر و مادر خود رفتار می‌کنیم.!*


📙#حکایت

سگی از کنار شیری رد می شد. چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.
شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم.
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم.
خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی.
شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.

📕#کلیله_و_دمنه


🔷🔹🔹🔹🔹
📚داستان‌های پندآموز
امیر نگاهت باش تا اسیر گناهت نشوی

در بنی‌اسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به گناه آلوده می‌شد! درب خانه‌اش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به دام می‌کشید، هرکس به نزد او می‌آمد، باید ده دینار برای انجام حاجتش به او می‌داد!عابدی از آنجا می‌گذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچه‌ای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد که‌ای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبی‌هایم از بین خواهد رفت!رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند می‌ترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند.

گفت: ای زن! من از خدا می‌ترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت می‌خورد و سخت می‌گریست! زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که می‌خواست مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سال‌هاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید ترس من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال توبه کرد و در را بست و جامه کهنه‌ای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج می‌دهم، شاید با من ازدواج کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد.

بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلّش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند!!

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.