پس از چهل دقیقه، سرش با فرهای ریزی پوشیده شده بود. در آینه عکش خودش را که به مردان بیش از زنان شباهت داشت، نگاه کرد. با خود گفت: جیم مرا خواهد کشت. با یک نگاه، بومی آفریقایی ام خواهد خواند. باشد… آخر چه کار می توانستم بکنم؟! با یک دلار و هشتاد و هفت سنت چه کاری از دستم ساخته بود؟
سر ساعت قهوه را درست کرد و تاوه را برای گرم شدن در فر گذاشت.
جیم هرگز دیر نمی کرد. دلا زنجیر را در دستش گرفت و در گوشه ی میز، نزدیک دری که جیم همیشه از آن داخل می شد، قرار گرفت. سپس صدای پای او را در پایین پلکان شنید و لحظه ای رنگ از چهره اش پرید. او عادت کرده بود که برای هر کار جزئی و ساده ی روزانه اش در دل دعا کند؛ تا بدین وسیله مشکلش را آسان نماید. حالا در دل دعا می کرد: خدایا، کاری کن که از نظرش نیفتم و همچنان زیبا به نظر بیایم.
در باز و جیم وارد شد. در را پشت سر خود بست. جوانی باریک و جدی به نظر می آمد. طفلک بیست و دو سال از سنش می گذشت و بار خانواده ای را به دوش می کشید. دستکش نداشت و به پالتوی نوی محتاج بود.
جیم پشت در ایستاد و مثل مجسمه خشک شد. چشمانش را به دلا دوخته بود و با حالتی به دلا خیره شده بود که دلا از بیان و پی بردن به احساسات درونی او عاجز شد و به وحشت افتاد! نه حالت خشم بود، نه تعجب. نه سرزنش و نه هیچ یک از آن حالاتی که دلا خودش را برای برخورد با آن ها حاضر کرده بود.
جیم با همان حالت مخصوص، بدون آن که چشم از دلا برگیرد، به او خیره شده بود. دلا از پشت میز به سمت او رفت. فریاد زد: جیم، عزیزم، مرا این طوری نگاه نکن. موهایم را زدم و برای خریدن عیدی خوبی برای تو، آن ها را فروختم. باور کن عزیزم، بدون دادن عیدی خوبی به تو، این عید برایم ناگوار بود. غصه نخور، موهایم دوباره بلند خواهد شد. مجبور بودم این کار را بکنم، اهمیتی ندارد و خیلی زود موهایم بلند می شود. تبریک بگو. نمی دانی چه عیدی قشنگی، چه عیدی خوبی برایت گرفتم.
جیم مثل این که هنوز هم به این حقیقت آشکار پی نبرده باشد، با زحمت زیاد پرسید: موهایت را زدی؟
دلا جواب داد: آن ها را زدم و فروختم؛ آیا در هر صورت مرا مثل سابق دوست نداری؟ من خودم هستم، همان دلای قدیم تو. فقط موهایم را زدم؛ مگر این طور نیست؟
جیم با کنجکاوی اطراف اتاق را گشت و باز هم احمقانه پرسید: می گویی موهایت را چیدی؟
دلا گفت: بی خود دنبالش نگرد، می گویم فروختم. شب عید است، عصبانی نشو؛ به خاطر تو موهایم را از دست دادم. ناگهان لحن صدایش تغییر کرد و در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، گفت: جیم، ممکن است موهای سرم به شماره درآیند، ولی عشقم نسبت به تو از شمار اعداد خارج است! جیم، شام را بکشم؟
جیم ناگهان به هوش آمد؛ بسته ای را از جیب پالتو بیرون آورد، بر روی میز گذاشت و گفت: دلای عزیزم، بیخود درباره ی من اشتباه نکن! هیچ یک از این چیزها نمی تواند ذره ای از عشق و علاقه ی مرا نسبت به تو کم کند. اما اگر آن بسته را باز کنی، علت بهت اولیه ی مرا درک خواهی کرد.
دلا با پنجه های سفید، به سرعت نخ ها و کاغذها را پاره کرد و فریادی از خوشحالی برکشید؛ سپس، ماتمی گرفت و شیونی به پا کرد که جیم با تمام قدرتش از عهده ی دلداری اش بر نمی آمد. زیرا یک دسته شانه ای که مدتها داشتن آن ها را آرزو کرده بود، روی میز قرار داشت! شانه هایی در صدف لاک پشت با دوره های جواهرنشان که هر روز حداقل یک دقیقه آن ها را در پشت ویترین مغازه می نگریست. شانه های گران بهایی که سالیان دراز، فقط به دیدارشان دل خوش بود و هرگز تصور نمی کرد روزی مالک آن ها شود و اکنون آن ها از آن او بودند؛ ولی گیسوانی را که بایستی با آن زیور گران بها می آراست، از دست داده بود. شانه ها را به سینه ی خود چسبانید؛ سر را بلند کرد و با چشمانی پراشک و لبخندی گفت: جیم، موهایم خیلی زود بلند می شود.
سپس ناگهان چون گربه ای که حمله کند، برای دادن عیدی جیم به او از جایش پرید. جیم هنوز عیدی زیبایش را ندیده بود، دستش را مشتاقانه جلوی او گرفت و مشتش را باز کرد. فلز گران بها از انعکاس آتش درون او می درخشید.
قشنگ نیست، جیم؟ برای یافتنش تمام شهر را زیر پا کردم، حالا دیگر روزی صدبار به ساعتت نگاه خواهی کرد؛ ساعتت را بده ببینم بهش میاد یا نه؟
جیم دیگر نمی توانست سر پا بایستد. پس خود را به روی نیمکت انداخت و خنده را سرداد؛ سپس رو به دلا کرد و گفت: دلای عزیزم، بیا عیدی هایمان را مدتی نگاه داریم. این ها به قدری زیبا هستند که بهتر است به این زودی مصرفشان نکنیم؛ من هم ساعتم را فروختم و با پول آن، شانه ها را برای تو خریدم. حالا برو شام را بکش.
نویسنده:
#ویلیام_سیدنی_پورتر (اُ. هنری)
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹
سر ساعت قهوه را درست کرد و تاوه را برای گرم شدن در فر گذاشت.
جیم هرگز دیر نمی کرد. دلا زنجیر را در دستش گرفت و در گوشه ی میز، نزدیک دری که جیم همیشه از آن داخل می شد، قرار گرفت. سپس صدای پای او را در پایین پلکان شنید و لحظه ای رنگ از چهره اش پرید. او عادت کرده بود که برای هر کار جزئی و ساده ی روزانه اش در دل دعا کند؛ تا بدین وسیله مشکلش را آسان نماید. حالا در دل دعا می کرد: خدایا، کاری کن که از نظرش نیفتم و همچنان زیبا به نظر بیایم.
در باز و جیم وارد شد. در را پشت سر خود بست. جوانی باریک و جدی به نظر می آمد. طفلک بیست و دو سال از سنش می گذشت و بار خانواده ای را به دوش می کشید. دستکش نداشت و به پالتوی نوی محتاج بود.
جیم پشت در ایستاد و مثل مجسمه خشک شد. چشمانش را به دلا دوخته بود و با حالتی به دلا خیره شده بود که دلا از بیان و پی بردن به احساسات درونی او عاجز شد و به وحشت افتاد! نه حالت خشم بود، نه تعجب. نه سرزنش و نه هیچ یک از آن حالاتی که دلا خودش را برای برخورد با آن ها حاضر کرده بود.
جیم با همان حالت مخصوص، بدون آن که چشم از دلا برگیرد، به او خیره شده بود. دلا از پشت میز به سمت او رفت. فریاد زد: جیم، عزیزم، مرا این طوری نگاه نکن. موهایم را زدم و برای خریدن عیدی خوبی برای تو، آن ها را فروختم. باور کن عزیزم، بدون دادن عیدی خوبی به تو، این عید برایم ناگوار بود. غصه نخور، موهایم دوباره بلند خواهد شد. مجبور بودم این کار را بکنم، اهمیتی ندارد و خیلی زود موهایم بلند می شود. تبریک بگو. نمی دانی چه عیدی قشنگی، چه عیدی خوبی برایت گرفتم.
جیم مثل این که هنوز هم به این حقیقت آشکار پی نبرده باشد، با زحمت زیاد پرسید: موهایت را زدی؟
دلا جواب داد: آن ها را زدم و فروختم؛ آیا در هر صورت مرا مثل سابق دوست نداری؟ من خودم هستم، همان دلای قدیم تو. فقط موهایم را زدم؛ مگر این طور نیست؟
جیم با کنجکاوی اطراف اتاق را گشت و باز هم احمقانه پرسید: می گویی موهایت را چیدی؟
دلا گفت: بی خود دنبالش نگرد، می گویم فروختم. شب عید است، عصبانی نشو؛ به خاطر تو موهایم را از دست دادم. ناگهان لحن صدایش تغییر کرد و در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، گفت: جیم، ممکن است موهای سرم به شماره درآیند، ولی عشقم نسبت به تو از شمار اعداد خارج است! جیم، شام را بکشم؟
جیم ناگهان به هوش آمد؛ بسته ای را از جیب پالتو بیرون آورد، بر روی میز گذاشت و گفت: دلای عزیزم، بیخود درباره ی من اشتباه نکن! هیچ یک از این چیزها نمی تواند ذره ای از عشق و علاقه ی مرا نسبت به تو کم کند. اما اگر آن بسته را باز کنی، علت بهت اولیه ی مرا درک خواهی کرد.
دلا با پنجه های سفید، به سرعت نخ ها و کاغذها را پاره کرد و فریادی از خوشحالی برکشید؛ سپس، ماتمی گرفت و شیونی به پا کرد که جیم با تمام قدرتش از عهده ی دلداری اش بر نمی آمد. زیرا یک دسته شانه ای که مدتها داشتن آن ها را آرزو کرده بود، روی میز قرار داشت! شانه هایی در صدف لاک پشت با دوره های جواهرنشان که هر روز حداقل یک دقیقه آن ها را در پشت ویترین مغازه می نگریست. شانه های گران بهایی که سالیان دراز، فقط به دیدارشان دل خوش بود و هرگز تصور نمی کرد روزی مالک آن ها شود و اکنون آن ها از آن او بودند؛ ولی گیسوانی را که بایستی با آن زیور گران بها می آراست، از دست داده بود. شانه ها را به سینه ی خود چسبانید؛ سر را بلند کرد و با چشمانی پراشک و لبخندی گفت: جیم، موهایم خیلی زود بلند می شود.
سپس ناگهان چون گربه ای که حمله کند، برای دادن عیدی جیم به او از جایش پرید. جیم هنوز عیدی زیبایش را ندیده بود، دستش را مشتاقانه جلوی او گرفت و مشتش را باز کرد. فلز گران بها از انعکاس آتش درون او می درخشید.
قشنگ نیست، جیم؟ برای یافتنش تمام شهر را زیر پا کردم، حالا دیگر روزی صدبار به ساعتت نگاه خواهی کرد؛ ساعتت را بده ببینم بهش میاد یا نه؟
جیم دیگر نمی توانست سر پا بایستد. پس خود را به روی نیمکت انداخت و خنده را سرداد؛ سپس رو به دلا کرد و گفت: دلای عزیزم، بیا عیدی هایمان را مدتی نگاه داریم. این ها به قدری زیبا هستند که بهتر است به این زودی مصرفشان نکنیم؛ من هم ساعتم را فروختم و با پول آن، شانه ها را برای تو خریدم. حالا برو شام را بکش.
نویسنده:
#ویلیام_سیدنی_پورتر (اُ. هنری)
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹