هدیه سال نو
💎 یک دلار و هشتاد و هفت سنت! تمام پولش همین بود و شصت سنت آن را پول خردهایی تشکیل می داد که دِلا با چانه زدن با بقال و قصاب و سبزی فروش جمع کرده بود. این دفعه ی سوم بود که دلا پول ها را می شمرد، یک دلار و هشتاد و هفت سنت! فردا هم روز عید بود.
ظاهراً به جز این که روی نیمکت کهنه بیفتد و زار زار بگرید، چاره ی دیگری نداشت. همین کار را هم کرد. او به خوبی پی برده بود که زندگی معجون دردآوری است از لبخندهای زودگذر و انبوه غم و اندوه و سیلاب اشک و زاری. هنگامی که صدای گریه ی خانم خانه کم کم فرو می نشست، وضع خانه از این قرار بود: اتاق مبله ای که هفته ای هشت دلار کرایه داشت. البته وضع ظاهری خانه طوری نبود که آن را متعلق به گدایان بدانیم؛ ولی در عین حال، بی شباهت به کلبه ی درویشان هم نبود.
در راهروی پایین، یک صندوق نامه به دیوار نصب شده بود که هرگز پستچی نامه ای در آن نینداخته بود و دکمه ی زنگی در پهلوی در قرار داشت که دست هیچ بشری روی آن فشار نیاورده بود. غیر از اینها پلاکی بود که نام آقای جیمز بر آن حک شده بود و روی در جلب نظر می کرد.
به نظر می رسید آن وقتی که صاحب خانه هفته ای سی دلار حقوق می گرفته، حروف نامی که روی پلاک حک شده بود، درخشندگی بیشتری داشته است. ولی اکنون به مناسبت تنزل حقوق صاحب خانه به هفته ای بیست دلار، آن درخشندگی اولیه را از دست داده بود.
هر وقت که آقای جیمز به خانه می آمد و به اتاقش در طبقه ی فوقانی می رسید، جیم نامیده می شد و در کنار خانم جیمز، یعنی همان دلا جای می گرفت. دلا زاری اش تمام شد. به کنار پنجره آمد و با چشمانی تار به بیرون و به گربه ی خاکستری رنگی که از کنار نرده می گذشت، خیره شد.
با خود فکر کرد: فردا روز عید خواهد بود و من برای خرید هدیه ی جیم، فقط یک دلار و هشتاد و هفت سنت دارم. این نتیجه ی ماه ها پس انداز و صرفه جویی او بود. از بیست دلار در هفته که چیزی باقی نمی ماند. مخارج مثل همیشه، بیشتر از انتظار او شده بود. فقط یک دلار و هشتاد و هفت سنت داشت که برای جیم هدیه بخرد. یک هدیه ی زیبا و تمام عیار و نادر، هدیه ای که لایق جیم باشد.
ناگهان از پشت پنجره به جلوی آینه آمد، چشمانش برقی زد و به فاصله ی بیست ثانیه رنگ از چهره اش پرید؛ به سرعت گیسوان بلندش را که تا زیر زانویش می رسید، به جلوی سینه اش ریخت.
جیمز دو چیز داشت که خودش و دلا به آن دو می بالیدند. یکی ساعت جیبی طلایی بود که از پدربزرگش به پدرش و پس از او به جیم به ارث رسیده بود. دیگری گیسوان بلند دلا بود. گیسوان زیبای دلا چون آبشار طلایی رنگی می درخشید و تقریباً شبیه دامنی تا زیر زانویش را پوشانیده بود. آن ها را ماهرانه به روی سرش جمع کرد و پس از مکث کوتاهی در مقابل آینه، دو قطره اشک از روی گونه هایش لغزید و به روی قالی فرسوده و قرمز رنگ افتاد.
بلوز کهنه ی قهوه ای اش را پوشید و کلاه همرنگ آن را بر سر گذاشت و با عجله از در خارج شد.
در مقابل آرایشگاه مادام سوفیا ایستاد؛ جمله ی « همه رقم موی مصنوعی موجود است » در روی شیشه ی ویترین مغازه، توجهش را جلب کرد. از پلکان به سرعت بالا رفت و در حالی که مثل بید می لرزید، خودش را جمع کرد و وارد سالن شد و با پیرزن فربه سفیدمویی که سردی و خشکی از سرتاپایش می بارید، رو به رو گشت و گفت: مادام، موی مرا می خرید؟
پیرزن جواب داد: آری، کلاهت را بردار ببینم چه ریختی است.
دلا کلاهش را برداشت و از زیر آن آبشار طلایی رنگ سرازیر شد.
مادام سوفیا در حالی که چنگال حریص خود را در خرمن زلف دلا فرو برده بود و آن را با ولع زیر و رو می کرد، با خونسردی گفت: بیست دلار.
چشمان دلا از خوشحالی برقی زد. پس، سراسیمه گفت: حاضرم؛ عجله کنید.
***
دلا حدود دو ساعت کلیه ی مغازه ها را برای خرید هدیه ی جیم زیر پا گذاشت تا عاقبت آن را یافت. در هیچ یک از مغازه ها مانند آن یافت نمی شد، مسلماً آن را فقط برای جیم او ساخته بودند. زنجیری از طلای سفید بسیار سنگین و ساده؛ البته چون چیزهای خوب دیگر، ظاهر فریبنده ای نداشت، بلکه ارزش معنوی داشت و درخور ساعت جیم بود. دلا به محض دیدن آن، دریافت که این زنجیر فقط لیاقت جیم او را دارد و بس؛ زیرا چون خود او، سنگین و گران بها بود.
پس از چانه ی زیاد، آن را به بیست و یک دلار خرید و با هشتاد و هفت سنت باقی مانده به خانه بازگشت. جیم دیگر با داشتن چنین زنجیری همیشه جویای وقت خواهد بود؛ چون گاهی اوقات به علت تسمه ی چرمی کهنه ای که به جای زنجیر به ساعتش بسته بود، یواشکی به آن نگاه می کرد.
هنگامی که دلا به خانه رسید، به فکر چاره ای برای ته مانده ی چپاول مادام سوفیا افتاد؛ چراغ را روشن کرد و پس از گرم کردن انبر فر، به ترمیم غارتی که از سخاوت توأم با عشق بر سرش آمده بود، پرداخت.
💎 یک دلار و هشتاد و هفت سنت! تمام پولش همین بود و شصت سنت آن را پول خردهایی تشکیل می داد که دِلا با چانه زدن با بقال و قصاب و سبزی فروش جمع کرده بود. این دفعه ی سوم بود که دلا پول ها را می شمرد، یک دلار و هشتاد و هفت سنت! فردا هم روز عید بود.
ظاهراً به جز این که روی نیمکت کهنه بیفتد و زار زار بگرید، چاره ی دیگری نداشت. همین کار را هم کرد. او به خوبی پی برده بود که زندگی معجون دردآوری است از لبخندهای زودگذر و انبوه غم و اندوه و سیلاب اشک و زاری. هنگامی که صدای گریه ی خانم خانه کم کم فرو می نشست، وضع خانه از این قرار بود: اتاق مبله ای که هفته ای هشت دلار کرایه داشت. البته وضع ظاهری خانه طوری نبود که آن را متعلق به گدایان بدانیم؛ ولی در عین حال، بی شباهت به کلبه ی درویشان هم نبود.
در راهروی پایین، یک صندوق نامه به دیوار نصب شده بود که هرگز پستچی نامه ای در آن نینداخته بود و دکمه ی زنگی در پهلوی در قرار داشت که دست هیچ بشری روی آن فشار نیاورده بود. غیر از اینها پلاکی بود که نام آقای جیمز بر آن حک شده بود و روی در جلب نظر می کرد.
به نظر می رسید آن وقتی که صاحب خانه هفته ای سی دلار حقوق می گرفته، حروف نامی که روی پلاک حک شده بود، درخشندگی بیشتری داشته است. ولی اکنون به مناسبت تنزل حقوق صاحب خانه به هفته ای بیست دلار، آن درخشندگی اولیه را از دست داده بود.
هر وقت که آقای جیمز به خانه می آمد و به اتاقش در طبقه ی فوقانی می رسید، جیم نامیده می شد و در کنار خانم جیمز، یعنی همان دلا جای می گرفت. دلا زاری اش تمام شد. به کنار پنجره آمد و با چشمانی تار به بیرون و به گربه ی خاکستری رنگی که از کنار نرده می گذشت، خیره شد.
با خود فکر کرد: فردا روز عید خواهد بود و من برای خرید هدیه ی جیم، فقط یک دلار و هشتاد و هفت سنت دارم. این نتیجه ی ماه ها پس انداز و صرفه جویی او بود. از بیست دلار در هفته که چیزی باقی نمی ماند. مخارج مثل همیشه، بیشتر از انتظار او شده بود. فقط یک دلار و هشتاد و هفت سنت داشت که برای جیم هدیه بخرد. یک هدیه ی زیبا و تمام عیار و نادر، هدیه ای که لایق جیم باشد.
ناگهان از پشت پنجره به جلوی آینه آمد، چشمانش برقی زد و به فاصله ی بیست ثانیه رنگ از چهره اش پرید؛ به سرعت گیسوان بلندش را که تا زیر زانویش می رسید، به جلوی سینه اش ریخت.
جیمز دو چیز داشت که خودش و دلا به آن دو می بالیدند. یکی ساعت جیبی طلایی بود که از پدربزرگش به پدرش و پس از او به جیم به ارث رسیده بود. دیگری گیسوان بلند دلا بود. گیسوان زیبای دلا چون آبشار طلایی رنگی می درخشید و تقریباً شبیه دامنی تا زیر زانویش را پوشانیده بود. آن ها را ماهرانه به روی سرش جمع کرد و پس از مکث کوتاهی در مقابل آینه، دو قطره اشک از روی گونه هایش لغزید و به روی قالی فرسوده و قرمز رنگ افتاد.
بلوز کهنه ی قهوه ای اش را پوشید و کلاه همرنگ آن را بر سر گذاشت و با عجله از در خارج شد.
در مقابل آرایشگاه مادام سوفیا ایستاد؛ جمله ی « همه رقم موی مصنوعی موجود است » در روی شیشه ی ویترین مغازه، توجهش را جلب کرد. از پلکان به سرعت بالا رفت و در حالی که مثل بید می لرزید، خودش را جمع کرد و وارد سالن شد و با پیرزن فربه سفیدمویی که سردی و خشکی از سرتاپایش می بارید، رو به رو گشت و گفت: مادام، موی مرا می خرید؟
پیرزن جواب داد: آری، کلاهت را بردار ببینم چه ریختی است.
دلا کلاهش را برداشت و از زیر آن آبشار طلایی رنگ سرازیر شد.
مادام سوفیا در حالی که چنگال حریص خود را در خرمن زلف دلا فرو برده بود و آن را با ولع زیر و رو می کرد، با خونسردی گفت: بیست دلار.
چشمان دلا از خوشحالی برقی زد. پس، سراسیمه گفت: حاضرم؛ عجله کنید.
***
دلا حدود دو ساعت کلیه ی مغازه ها را برای خرید هدیه ی جیم زیر پا گذاشت تا عاقبت آن را یافت. در هیچ یک از مغازه ها مانند آن یافت نمی شد، مسلماً آن را فقط برای جیم او ساخته بودند. زنجیری از طلای سفید بسیار سنگین و ساده؛ البته چون چیزهای خوب دیگر، ظاهر فریبنده ای نداشت، بلکه ارزش معنوی داشت و درخور ساعت جیم بود. دلا به محض دیدن آن، دریافت که این زنجیر فقط لیاقت جیم او را دارد و بس؛ زیرا چون خود او، سنگین و گران بها بود.
پس از چانه ی زیاد، آن را به بیست و یک دلار خرید و با هشتاد و هفت سنت باقی مانده به خانه بازگشت. جیم دیگر با داشتن چنین زنجیری همیشه جویای وقت خواهد بود؛ چون گاهی اوقات به علت تسمه ی چرمی کهنه ای که به جای زنجیر به ساعتش بسته بود، یواشکی به آن نگاه می کرد.
هنگامی که دلا به خانه رسید، به فکر چاره ای برای ته مانده ی چپاول مادام سوفیا افتاد؛ چراغ را روشن کرد و پس از گرم کردن انبر فر، به ترمیم غارتی که از سخاوت توأم با عشق بر سرش آمده بود، پرداخت.