یوهانس فقط لبخند تلخی زد لبخندی که گویی میخواهد وانمود کند که شاد است اما به علت درد پنهانی که در دل دارد نمیتواند، مادر نمی توانست درک کند که او چرا چنین غمگین نشسته است؟ چقدر شبیه روزی بود که میخواست راهی جبهه جنگ شود.
اما اکنون دیگر جنگ به پایان رسیده و او بازگشته است. دیگر زندگی جدیدی پیش روی او است، روزهای آزادی، روزهایی که در آن ترس و نگرانی نیست، چه شبهایی که با هم خواهند بود و چه شبهایی که آنان پشت سر نگذاشته بودند، شبهایی که ناگهان صدا و نور انفجار، آن را شعلهور میساخت و هر لحظه به یاد آدمی میانداخت که شاید عزیزش نیز در چنین آتشی سوخته و نابود شده باشد و یا شاید بدن عزیزش با سینهای تیر خورده و خونین در میان خرابهها خشک و بی حرکت افتاده است، نه دیگر این تصورات به پایان رسیده بود او دیگر بازگشته بود، چقدر ماریا خوشحال میشد. به زودی بهار میرسید و آنان در کلیسای دهکده ازدواج میکردند. حتماً هم روز یکشنبه مراسم عقد را اجرا میکردند. آوای دلنشین ناقوس به گوش میرسید و بوی گلها هوا را عطرآگین میکرد، اما چرا یوهانس چنین رنگ پریده و پریشان است؟ چرا نمیخندد؟ چرا از نبردهایش حکایت نمیکند؟ چه رازی در این پالتو است چرا آن را در خانه و در این گرما از تن بیرون نمی آورد؟ شاید لباس زیر آن پاره و کثیف است. اما از مادر که نباید خجالت کشید و چیزی را پنهان کرد. خیلی دوست داشت به افکار پسرش پی ببرد شاید مریض است یا خیلی خسته؟ اما چرا حرفی نمی زند؟ چرا او را نگاه نمیکند؟ به راستی هم یوهانس کمتر نگاهی به او میانداخت حتا به نظر میآمد که میکوشد نگاهش با نگاه او تلاقی نکند. گویا از چیزی میترسید در این مدت برادر و خواهر کوچکش با کنجکاوی و تعجب بیآنکه چیزی بگویند نگاهش میکردند.
مادر با دلسوزی و مهربانی گفت: «آه، یوهانس چه قدر خوب است که تو پیش ما برگشتهای بگذار برایت قهوهای بیاورم. با شتاب راهی آشپزخانه شد و یوهانس را با برادر و خواهر کوچکترش تنها گذاشت. چقدر در این دو سال عوض شده بودند. در سکوت همدیگر را نگاه میکردند و گاهی لبخندی شرمگین به هم میزدند، گویی در گذشته قرار و مدار خاصی باهم گذاشته باشند. مادر با فنجانی قهوه گرم و مقداری نان شیرینی برگشت. پسر قهوه را سرکشید و با بیمیلی نان شیرینی را گاز زد. مادر دلش میخواست بپرسد: «چرا این طور با بیمیلی میخوری؟ مگر قبلاً از آن خوشت نمیآمد؟ اما هیچ نپرسید دلش نمیخواست او را ناراحت کند. در عوض پرسید: «یوهانس دلت نمیخواهد دوباره اتاقت را ببینی؟تختخواب نو برایت گذاشتهام، دادهایم دیوارها را سفید کردهاند، یک چراغ جدید هم برای اتاقت خریدهام بیا ببین، باز هم نمیخواهی، نمیخواهی پالتویت را به من بدهی؟ نمیبینی اتاق چقدر گرم شده است؟ یوهانس پاسخی نداد، از صندلی بلند شد و به اتاق رو به رو رفت. چنان آرام حرکت میکرد که گویی در خواب راه میرود، مادر جلوتر دوید تا پنجره ها را بگشاید. سرباز همان گوشه ایستاد و اثاثیه نو پردههای سفید و دیوارهای شفاف را تماشا کرد. همه چیز تمیز و مرتب بود، گفت: «چه قدر زیباست»، اما چشمانش به طرز عجیبی بیحالت و سرد مینمود، در این لحظه مادر متوجه شانههای نحیف و تکیده پسرش شد و غمی که هیچ کس نمیتوانست آن را دریابد، وجودش را فرا گرفت آنا و پتر معصومانه پشت سر برادرشان ایستاده بودند و در انتظار ابراز شادی و سروری بودند که دیده نشد، دوباره گفت: «چه قدر زیباست متشکرم مادر.»
دیگر چیزی نگفت با دیدگانی مضطرب به این سو و آن سو نگاه میکرد به کسی میمانست که بخواهد گفت وگوی رنج آوری را پایان دهد. مرتب با دلواپسی از پنجره، مرد سیاه پوش را نگاه میکرد که آهسته به چپ و راست قدم میزد. با کوشش فراوان تبسمی کرد اما مادرش سرانجام صبرش تمام شد و به او التماس کرد: «تو را به خدا یوهانس راستش را بگو چه مشکلی داری؟ تو چیزی را از من پنهان میکنی، چرا نمیخواهی به من بگویی؟ پسر لبهایش را گاز گرفت، گویی بخواهد نالهاش را در گلو خفه کند، سپس با صدایی غم آلود و آهسته گفت: «مادر جان حالا دیگر وقت رفتن من رسیده است دیگر باید بروم.»
باید بروی؟ خب حتماً خیلی زود برمیگردی مگر نه؟ میروی پیش ماریا؟
یوهانس با صدای دردناک گفت: «نمیدانم مادر، نمیدانم.» در این لحظه او به سوی در رفت و کلاه سربازیش را بر سر نهاد.
- اما حتماً بر میگردی اینطور نیست؟ من، عمو یولیوس و عمهات را هم خبر میکنم، خیلی خوشحال خواهند شد و با هم جشن خواهیم گرفت. سعی کن قبل از غروب حتماً برگردی. یوهانس نگاه تلخ و دردناکی به مادرش انداخت نگاهی که تا اعماق وجودش نفوذ کرد گویی میخواست بگوید تو را به خدا مادر بیش از این چیزی نگو و قلبم را مخراش، دوباره گفت: «مادر من باید بروم آن کسی که بیرون ایستاده در انتظار من است. حالا دیگر خیلی بیتاب شده است.»
اما اکنون دیگر جنگ به پایان رسیده و او بازگشته است. دیگر زندگی جدیدی پیش روی او است، روزهای آزادی، روزهایی که در آن ترس و نگرانی نیست، چه شبهایی که با هم خواهند بود و چه شبهایی که آنان پشت سر نگذاشته بودند، شبهایی که ناگهان صدا و نور انفجار، آن را شعلهور میساخت و هر لحظه به یاد آدمی میانداخت که شاید عزیزش نیز در چنین آتشی سوخته و نابود شده باشد و یا شاید بدن عزیزش با سینهای تیر خورده و خونین در میان خرابهها خشک و بی حرکت افتاده است، نه دیگر این تصورات به پایان رسیده بود او دیگر بازگشته بود، چقدر ماریا خوشحال میشد. به زودی بهار میرسید و آنان در کلیسای دهکده ازدواج میکردند. حتماً هم روز یکشنبه مراسم عقد را اجرا میکردند. آوای دلنشین ناقوس به گوش میرسید و بوی گلها هوا را عطرآگین میکرد، اما چرا یوهانس چنین رنگ پریده و پریشان است؟ چرا نمیخندد؟ چرا از نبردهایش حکایت نمیکند؟ چه رازی در این پالتو است چرا آن را در خانه و در این گرما از تن بیرون نمی آورد؟ شاید لباس زیر آن پاره و کثیف است. اما از مادر که نباید خجالت کشید و چیزی را پنهان کرد. خیلی دوست داشت به افکار پسرش پی ببرد شاید مریض است یا خیلی خسته؟ اما چرا حرفی نمی زند؟ چرا او را نگاه نمیکند؟ به راستی هم یوهانس کمتر نگاهی به او میانداخت حتا به نظر میآمد که میکوشد نگاهش با نگاه او تلاقی نکند. گویا از چیزی میترسید در این مدت برادر و خواهر کوچکش با کنجکاوی و تعجب بیآنکه چیزی بگویند نگاهش میکردند.
مادر با دلسوزی و مهربانی گفت: «آه، یوهانس چه قدر خوب است که تو پیش ما برگشتهای بگذار برایت قهوهای بیاورم. با شتاب راهی آشپزخانه شد و یوهانس را با برادر و خواهر کوچکترش تنها گذاشت. چقدر در این دو سال عوض شده بودند. در سکوت همدیگر را نگاه میکردند و گاهی لبخندی شرمگین به هم میزدند، گویی در گذشته قرار و مدار خاصی باهم گذاشته باشند. مادر با فنجانی قهوه گرم و مقداری نان شیرینی برگشت. پسر قهوه را سرکشید و با بیمیلی نان شیرینی را گاز زد. مادر دلش میخواست بپرسد: «چرا این طور با بیمیلی میخوری؟ مگر قبلاً از آن خوشت نمیآمد؟ اما هیچ نپرسید دلش نمیخواست او را ناراحت کند. در عوض پرسید: «یوهانس دلت نمیخواهد دوباره اتاقت را ببینی؟تختخواب نو برایت گذاشتهام، دادهایم دیوارها را سفید کردهاند، یک چراغ جدید هم برای اتاقت خریدهام بیا ببین، باز هم نمیخواهی، نمیخواهی پالتویت را به من بدهی؟ نمیبینی اتاق چقدر گرم شده است؟ یوهانس پاسخی نداد، از صندلی بلند شد و به اتاق رو به رو رفت. چنان آرام حرکت میکرد که گویی در خواب راه میرود، مادر جلوتر دوید تا پنجره ها را بگشاید. سرباز همان گوشه ایستاد و اثاثیه نو پردههای سفید و دیوارهای شفاف را تماشا کرد. همه چیز تمیز و مرتب بود، گفت: «چه قدر زیباست»، اما چشمانش به طرز عجیبی بیحالت و سرد مینمود، در این لحظه مادر متوجه شانههای نحیف و تکیده پسرش شد و غمی که هیچ کس نمیتوانست آن را دریابد، وجودش را فرا گرفت آنا و پتر معصومانه پشت سر برادرشان ایستاده بودند و در انتظار ابراز شادی و سروری بودند که دیده نشد، دوباره گفت: «چه قدر زیباست متشکرم مادر.»
دیگر چیزی نگفت با دیدگانی مضطرب به این سو و آن سو نگاه میکرد به کسی میمانست که بخواهد گفت وگوی رنج آوری را پایان دهد. مرتب با دلواپسی از پنجره، مرد سیاه پوش را نگاه میکرد که آهسته به چپ و راست قدم میزد. با کوشش فراوان تبسمی کرد اما مادرش سرانجام صبرش تمام شد و به او التماس کرد: «تو را به خدا یوهانس راستش را بگو چه مشکلی داری؟ تو چیزی را از من پنهان میکنی، چرا نمیخواهی به من بگویی؟ پسر لبهایش را گاز گرفت، گویی بخواهد نالهاش را در گلو خفه کند، سپس با صدایی غم آلود و آهسته گفت: «مادر جان حالا دیگر وقت رفتن من رسیده است دیگر باید بروم.»
باید بروی؟ خب حتماً خیلی زود برمیگردی مگر نه؟ میروی پیش ماریا؟
یوهانس با صدای دردناک گفت: «نمیدانم مادر، نمیدانم.» در این لحظه او به سوی در رفت و کلاه سربازیش را بر سر نهاد.
- اما حتماً بر میگردی اینطور نیست؟ من، عمو یولیوس و عمهات را هم خبر میکنم، خیلی خوشحال خواهند شد و با هم جشن خواهیم گرفت. سعی کن قبل از غروب حتماً برگردی. یوهانس نگاه تلخ و دردناکی به مادرش انداخت نگاهی که تا اعماق وجودش نفوذ کرد گویی میخواست بگوید تو را به خدا مادر بیش از این چیزی نگو و قلبم را مخراش، دوباره گفت: «مادر من باید بروم آن کسی که بیرون ایستاده در انتظار من است. حالا دیگر خیلی بیتاب شده است.»