وطن
💎 در هوای گرگ و میش صبح و در آن منطقهی خط مقدم جنگ شماره زیادی از جنازههای دو طرف به همراه ادوات منهدم شدهیشان، در گوشه و کنار ریخته شده بودند.
بنیامین در حالی که به پا و به کتفش تیر و ترکش خورده بود روی زمین و تلی از خاک افتاده بود و امیدوار بود بتواند خودش را به اسلحه، قمقمهی آب و بیسیم که کمی آنسوتر افتاده بودند برساند و درخواست کمک کند که ناگهان در سایه روشن هوا یک سرباز عراقی را دید که از آن سوی خط مرزی در حال نزدیک شدن به اوست.
سرباز دشمن در حالی که کاملا مسلح بود و کلاه خود و تمام تجهیزات را هم با خودش به همراه و اسلحه به دست در حالی که آن را به سمت بنیامین نشانه گرفته بود آرام آرام به سوی او میآمد.
ظاهرا او نیز تنها بازماندهی نیروهای خود از درگیری چند ساعته بود.
بنیامین سرفهی خونآلودی کرد و زیر لب شروع به خواندن اشهدش کرد.
تقریبا هیچ شانسی برای پیروز شدن بر او نداشت و هر اتفاقی ممکن بود به وقوع بپیوندد.
شبح متحرک هر لحظه به او نزدیک میشد و بنیامین ناامیدانه دستهایش را آرام آرام به بالا میبرد.
سرباز عراقی با یک گام بلند از نقطهی صفر مرزی رد شد و وارد خاک ایران شد و هنوز چند قدمی پیش نرفته بود که ناگهان زیر پایش خالی شد و با فریادی جگرسوز به چاه عمیقی که رویش با شاخ و برگ پُر شده بود سقوط کرد...
حالا نوبت وطن بود که از سرباز خود مراقبت کند...
نوشته: #شاهین_بهرامی
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹
💎 در هوای گرگ و میش صبح و در آن منطقهی خط مقدم جنگ شماره زیادی از جنازههای دو طرف به همراه ادوات منهدم شدهیشان، در گوشه و کنار ریخته شده بودند.
بنیامین در حالی که به پا و به کتفش تیر و ترکش خورده بود روی زمین و تلی از خاک افتاده بود و امیدوار بود بتواند خودش را به اسلحه، قمقمهی آب و بیسیم که کمی آنسوتر افتاده بودند برساند و درخواست کمک کند که ناگهان در سایه روشن هوا یک سرباز عراقی را دید که از آن سوی خط مرزی در حال نزدیک شدن به اوست.
سرباز دشمن در حالی که کاملا مسلح بود و کلاه خود و تمام تجهیزات را هم با خودش به همراه و اسلحه به دست در حالی که آن را به سمت بنیامین نشانه گرفته بود آرام آرام به سوی او میآمد.
ظاهرا او نیز تنها بازماندهی نیروهای خود از درگیری چند ساعته بود.
بنیامین سرفهی خونآلودی کرد و زیر لب شروع به خواندن اشهدش کرد.
تقریبا هیچ شانسی برای پیروز شدن بر او نداشت و هر اتفاقی ممکن بود به وقوع بپیوندد.
شبح متحرک هر لحظه به او نزدیک میشد و بنیامین ناامیدانه دستهایش را آرام آرام به بالا میبرد.
سرباز عراقی با یک گام بلند از نقطهی صفر مرزی رد شد و وارد خاک ایران شد و هنوز چند قدمی پیش نرفته بود که ناگهان زیر پایش خالی شد و با فریادی جگرسوز به چاه عمیقی که رویش با شاخ و برگ پُر شده بود سقوط کرد...
حالا نوبت وطن بود که از سرباز خود مراقبت کند...
نوشته: #شاهین_بهرامی
#book #story
#داستان_کوتاه
🆔 @dastan_kootah 🌹