CINEMANIA | سینمانیا


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


Question & Comment: @rmnlefou
[On the word & image (Philosophy, Art)]
[All the content in this channel is original]
[Ari Sarazesh, Ramin Alaei]
[Instagram: www.instagram.com/cine.maniaa]

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


اکران اثر شاخص روبرتو روسلینی
رم، شهر بی دفاع
یکشنبه ۱۹ اسفند ساعت ۱۸
برنده جایزه بزرگ جشنواره کن
صد در صد نقد مثبت منتقدان
امتیاز ۸ از ۱۰ مخاطبان
لینک خرید بلیت https://www.tiwall.com/p/rome.open.city4


«این‌ها تنها در ذهن ما نیست، رابرت. این‌ها کهن‌ترین خاطرات زمین‌اند، کدهای زمانی‌ی که توسط هر کروموزوم و ژن حمل شده‌اند. هر گامی که در مسیر تکامل خود برداشته‌ایم، نقطه‌ی عطفی‌ست که در آن خاطرات زیستی‌مان حک شده، از آنزیم‌هایی که چرخه‌ی دی‌اکسیدکربن را کنترل می‌کنند تا ساختار شبکه‌ی براکیال و مسیرهای عصبی سلول‌های هرمی در میان‌مغز، هرکدام گواهی‌ست از هزاران تصمیمی که در برابر بحران‌های فیزیکی و شیمیاییِ ناگهانی، اتخاذ شده‌اند. همان‌طور که روان‌کاوی با بازسازی وضعیت‌های اولیه‌ی تروماتیک، مواد سرکوب‌شده را آزاد می‌کند، ما اکنون در حال فرو رفتن در گذشته‌ی روان‌باستانی‌مان (آرکیوپسیکیک) هستیم، در حال کشف تابوها و غریزه‌های کهن و نهفته‌ای که برای هزاران‌سال در خاموشی به سر برده‌اند. طول عمر کوتاه فردی، تصوری نادرست از زمان است. هر یک از ما به‌اندازه‌ی تمام تاریخ زیسته‌ایم و خون ما شاخه‌هایی از دریای بزرگ حافظه‌ی جمعی آن است. اودیسه‌ی درون‌رحمیِ جنینِ در حال رشد، تاریخ تکامل کل گونه‌ها را بازسازی می‌کند و سیستم عصبی مرکزی‌اش در مقام یک مقیاس زمانیِ رمزگذاری‌شده، هر گره عصبی و هر سطح نخاعی را به‌عنوان ایستگاهی نمادین از زمانِ نوروتیک به شمار می‌آورد.»

ـــ جِی. جی. بالارد، جهانِ مغروق، ص ۵۶

@CineManiaa | سینمانیا


اکران نسخه ترمیم شده علف: نبرد یک ملت
اثری از مریان کوپر و ارنست بی. شودزاک در مورد عشایر ایران
چهارشنبه ۱۵ اسفند ساعت ۱۸
صد در صد نقد مثبت منتقدان
لینک خرید بلیت https://www.tiwall.com/p/nations.battle.for.life


این طراحی‌ها برگرفته از کتاب «عجایب المخلوقات (۱۲۹۹) هستند که در دانشگاه پرینستون نگهداری می‌شود. این نسخه‌ی خطی شامل تصاویری از دیوها و فرشتگان است و به بررسی موجودات ماوراءالطبیعی و روش‌های مقابله با آن‌ها می‌پردازد. دیوها در این طراحی‌ها با ویژگی‌هایی همچون چندسر بودن و دستبندهایی بر روی اعضای بدنشان به تصویر کشیده شده‌اند، که احتمالاً به بند کشیده شدن این موجودات را متبادر می‌کند. کتاب همچنین شامل دستورالعمل‌هایی برای جن‌گیری، درمان تسخیرات و استفاده از طلسم‌ها و افسون‌هاست. نویسنده‌ی این کتاب که به‌درستی شناخته نیست خود را «رمّالباشی، پسر جعفر» معرفی می‌کند.

@CineManiaa | سینمانیا


توماس لیگوتی: «تنها از یک‌چیز اطمینان داریم: وحشت واقعی‌ست. آن‌چنان واقعی که می‌توانیم حتی ادعا کنیم بدون ما هم می‌توانست وجود داشته باشد. بله، وحشت برای آشکارساختنِ خود به تخیل و آگاهی ما نیاز دارد، اما برای «بودن» هرگز از ما اجازه نمی‌گیرد. در حقیقت، وحشت با استقلال کامل عمل می‌کند. با تکوینِ هرج‌ومرجی هستی‌شناختی، همچون کفِ مسمومی که حیات ما بر سطح آن شناور است، و در نهایت، هرگز از آن گریزی نیست: وحشت از خودِ ما واقعی‌تر است.»

@CineManiaa | سینمانیا


هیچ‌کس در دنیای آدم‌های معمولی نمی‌خواهد شما حتی لحظه‌ای به این فکر کنید که می‌شود جور دیگری به دنیا نگاه کرد، جز همان‌طور که آن‌ها می‌بینند. از چهارده‌سالگی، مواد مخدر ذهنم را از این مسیر به‌هنجار منحرف کرد. قبل از آن هم چند سالی مشروب می‌خوردم، اما وقتی برای اولین بار مواد مصرف کردم، تازه فهمیدم که می‌شود طور دیگری به دنیا فکر کرد، و البته این، چنان‌که انتظارش را داشتم، باعث افسردگی‌ام شد، چون اندیشیدن معمولاً همین نتیجه را را در پی دارد. آن‌وقت بود که فهمیدم در چه دنیای نکبت و کابوس‌‌مانندی گیر افتاده‌ام. فضای هیپی‌گری آن دوران هم تا حدی این حس را در من تقویت می‌کرد، اما هیچ‌چیز به‌اندازه‌ی خواندن لاوکرفت و نوشته‌هایش درباره‌ی کیهان، ذهنم را درگیر نکرد. برای اولین بار مرجعی آگاه داشتم؛ کسی که به‌اندازه‌ی کافی باهوش بود که نویسنده باشد، و در کلماتش بازتابی از همه‌ی آن چیزهایی را یافتم که ملول و وحشت‌زده‌ام می‌کرد؛ وحشت و پوچیِ زندگی، جهانی که پشت ظاهر آرامش‌بخشش چیزی جز مغاکی بی‌انتها پنهان نکرده بود، ناامیدی مطلق، فلاکتی که همه‌چیز را در بر گرفته بود. [و] من این را دوست داشتم. لاوکرفت واقعاً به من دلیلی برای ادامه‌دادن داد، اینکه وحشت و خشمم از زنده‌بودن در این دنیا را از طریق داستان‌های ترسناک بیان کنم.

ـــ توماس لیگوتی، توطئه علیه نژاد بشر، ص ۴۲

@CineManiaa | سینمانیا


ژرژ باتای بر این باور است که امر مقدس هم‌زمان دو بُعد متناقض را در خود جای داده: از یک سو، متعالی و والامرتبه است و از سوی دیگر، به‌شدت آلوده به خشونت و خطر. او نشان می‌دهد که در ذاتِ هر آیین مذهبی نیرویی ویرانگر نهفته که مشخضاً در مراسم قربانی‌کردن به وضوح نمایان می‌شود. در این مراسم ریختنِ خون نه‌تنها ابزاری برای پیوند با امر قدسی، که عاملی برای تزلزل و گسست از نظم مستقر است. درواقع این خون، در عین تقدس‌بخشی، آلودگی می‌آفریند، مرزها را درهم می‌شکند و به‌شکلی نمادین، هویت قربانی را از بین می‌برد.
در نگاه باتای، این گسیختگی صرفاً نشانه‌ی آشوب نیست؛ بلکه نوعی فروپاشی بنیادینِ ساختارهای تثبیت‌شده است. آیین قربانی‌کردن با حذف نمادینِ موجودی ارزشمند از «نظم اشیاء» و انتقال آن به «نظم نزدیکی»، نه‌تنها نظمی که بر اساس ارزش‌های مادی و دنیوی شکل گرفته را به چالش می‌کشد، که زمینه‌ساز تجربه‌ای عمیق‌تر و معنوی‌تر از ارتباط با امر مقدس می‌شود. این تغییر بیشتر بر این مهم تأکید دارد که قربانی‌شدن نوعی فرآیند نمادین است که در آن هویت قربانی به‌طور ضمنی از بین می‌رود و به جای آن تجربه‌ای از بی‌نظمی و گسست شکل می‌گیرد.
مشابه چنین وضعیتی را می‌توان در فیلم متصرف، دومین ساخته‌ی براندون کراننبرگ، مشاهده کرد. تکنولوژی‌ای که در این فیلم برای تسخیر بدن دیگران استفاده می‌شود، ظاهراً بخشی از یک فرایند علمی و محاسبه‌شده است، اما در ذاتِ خود شباهت بسیاری به یک آیین رازآلود دارد. درواقع در این فیلم نفوذ به بدن دیگری تنها یک حمله‌ی سایبری نیست؛ بلکه یک مناسک انتقالی است که در آن مرز میان «خود» و «دیگری» محو می‌شود، ذهن اصلی به حاشیه رانده می‌شود، جسم میزبان به قربانگاهی برای ورود نیرویی بیگانه تبدیل می‌شود و در این بین فردیت فرد در هم می‌پاشد.
باتای در نظریه‌ی اقتصاد عام خود می‌گوید که انرژی انسانی تنها به تولید و بقا اختصاص ندارد، بلکه در فرایندی ویرانگر و افراطی هم مصرف می‌شود. مرگ، خشونت و قربانی‌‌کردن از ارکان اصلی این اقتصادند؛ اقتصادی که در آن، اتلاف و نابودی به‌اندازه‌ی خلق و تولید اهمیت دارد. در متصرف، تاسیا وُس با هر بار ورود به بدنی جدید، فقط یک مأموریت را انجام نمی‌دهد، بلکه بخشی از هویت خودش را هم از دست می‌دهد؛ انگار که در ورطه‌ای از مصرف و نابودی گرفتار آمده باشد که هیچ راه بازگشتی برایش متصور نیست. درواقع با هر بار نفوذ به بدن دیگری، مرزهای هویتی تاسیا ضعیف‌تر و نامشخص‌تر می‌شود، تا آنجا که دیگر توان تشخیص خودش را هم از دست می‌دهد. و این همان نکته‌ای است که باتای بر آن تأکید دارد، اینکه دستیابی به امر مقدس نه از مسیر تعالی، که از طریق افراط، مصرف بی‌پایان و غرق شدن در خون و ویرانی‌ست که تحقق می‌یابد.

پ‌ن: در ادامه‌ی مرور فیلم‌های براندون کراننبرگ، این یکشنبه فیلم متصرف را در کانون فیلم رج اکران خواهیم کرد و پس از پایان دقایقی درباره‌ی آن گفت‌وگو خواهیم کرد.

[[ تیوال ]]

@CineManiaa | سینمانیا


As Saul drew near to Damascus on his journey, suddenly a light from heaven flashed around him. He fell to the ground and heard a voice say to him, “Saul, Saul, why do you persecute Me?” “Who are You, Lord?” Saul asked. “I am Jesus, whom you are persecuting,” He replied.

Actus Apostolorum, 9:3-5


► Paintings:
Conversion on the Way to Damascus-Caravaggio (c.1600-1)
The Conversion of Saint Paul-Caravaggio (c. 1600-1)

@CineManiaa | سینمانیا


ویروس در بدن پیوندهایی نامرئی اما باورکردنی برقرار می‌سازد. مرزی را می‌شکند که همیشه دست‌نیافتنی به نظر می‌رسید؛ مرز میان «من» و «دیگری»، درون و بیرون، پاکی و پلیدی. این انتقال صرفاً یک مکانیسم بیولوژیکی نیست، بلکه نوعی تجربه‌ی حسی‌ست، تجربه‌ای که نه‌تنها از طریق لمس‌کردن، که به‌واسطه‌ی نفوذ به عمیق‌ترین لایه‌های وجود انجام می‌شود. بدن، که مرزی بی‌ثبات و ناپایدار است، محل برخوردِ نیروهایی می‌شود که نتیجه‌اش ضعیف‌شدنِ مالکیت فرد بر خویش است. بیماری دیگر تنها یک اختلال زیستی نیست، بلکه وضعیتی‌ست که بدن را در موقعیتی جدید قرار می‌دهد: وضعیتی که هم به فروپاشی می‌انجامد و هم فرصتی فراهم می‌آورد برای تجربه‌ی نوعی ازخودبیگانگی.
اندیشه‌ی ژرژ باتای همواره میان اروتیسم، مرگ و زوال در حرکت است. برای او بدن نه کلی مستقل، که میدانی‌ست برای تخطی؛ آنجا که فرد از مالکیتِ بر نفسش عبور می‌کند و در چیزی بغرنج‌تر از فردیت حل می‌شود. این تخطی، که نوعی تجربه‌ی خروج از وضعیتِ معمول بدن است، در ویروسی‌شدن هم خودش را برملا می‌سازد. در واقع آلوده‌شدنِ بدن، یعنی انفصال از کنترل و جدایی از خود، که امری‌ست مافوقِ تغییرات بیولوژیکی. بدن، که قبلاً خود را مستقل و تحت تسلط فرد می‌دانست، حالا در درونِ زنجیره‌ای از روابط فیزیکی و اجتماعی قرار می‌گیرد که او را در قالب رابطه‌ای منحصربه‌فرد به دیگری متصل می‌کند. در فیلم آنتی‌وایرال، نخستین ساخته‌ی براندون کراننبرگ، این پیوند دقیقاً از طریق ویروسی‌شدنِ بدن‌ها نمایش داده می‌شود، آنجا که بدن، کاملاً خودآگاه، در معرض بیماری قرار می‌گیرد و همچون تجربه‌ای اروتیک، استقلال و خلوص فرضی‌اش را از دست می‌دهد و در نهایت وارد جهانی می‌شود که در آن لذت، درد و زوال به‌طور هم‌زمان در هم آمیخته‌اند.

پ‌ن: یکشنبه‌ی هفته‌ی پیش‌رو، ساعت شش عصر، فیلم آنتی‌وایرال را در کانون فیلم رج اکران خواهیم کرد و پس از آن دقایقی در مورد آن به گفت‌وگو خواهیم نشست.

[[[ تیوال ]]]

@CineManiaa | سینمانیا


شکسپیر یک‌بار مرگ را آن سرزمینِ دوردستی خوانده بود که هیچ‌کس را یارای بازگشت از آن نیست. از همان آغازِ زندگی، روایت‌های گوناگونی درباره‌ی این سرزمین به ما گفته شده. دین در مواجهه با آن، یا وعده‌ی رستگاری داده یا چرخه‌ای بی‌پایان از قانونِ بازگشت در کارما ساخته. در مقابل، نگاه بی‌خدایان، هرگز امیدی به بقای پس از مرگ نداشته و تنها نیستیِ بی‌کران و مطلقی تصویر کرده. بااین‌حال علم، حقیقت دیگری هم برملا ساخته، اینکه ما از جنس رؤیا نیستیم، بلکه از ستارگانیم؛ ذراتی که از خاموشیِ خورشیدی کهن در ژرفنای زمان زاده شده‌اند.
هرچه سنمان بالاتر می‌رود، دیگر به ظلمتِ نامعلوم آینده چشم نمی‌دوزیم، بلکه غرق در چاه خاطراتی می‌شویم که هر شب از اعماق ناخودآگاهمان سر بر می‌آورد و در لحظات تأمل و اندیشه جان می‌گیرد. هر روز، بی‌وقفه، کاروانی از تصاویر عجیب در ذهنمان شکل می‌گیرد و دوباره در فراموشی محو می‌شود. پنداری به‌آهستگی و با تردید، پرده از امیال سرکش و پنهانمان برمی‌داریم. امیل چوران وقتی جوان و شاعر بود نوشته بود که ترس، ریشه‌ی همه‌ی رنج‌های ماست، و هراس از مرگ، سرچشمه‌ی همه‌ی شرارت‌های متافیزیکی.
شکسپیر با تغییر دادنِ گفته‌ی مشهور دیوژن که همه‌ی عمر در جست‌وجوی انسانی صادق بود، می‌گفت که باید در جست‌وجوی انسانِ بی‌تفاوت بود؛ شخصی که نه تحت تأثیر احساسات است و نه ارزش‌های اجتماعی یا اخلاقی. این بی‌تفاوتی به نظر، همان سرانجامِ زندگی‌ست: یعنی پذیرش ناگزیرِ آنچه حتمی‌ست با خونسردیِ محض. اما این بی‌تفاوتی، ابداً از سرِ حواس‌پرتی و بی‌توجهی نیست؛ بلکه بی‌تفاوتیِ شخصی‌ست که به میلِ خود با پیچیدگی‌های اندیشه و رنج‌های متافیزیکی گلاویز است و از این راه بیشتر و بیشتر به شگرفیِ وضعیت‌مان در این جهان پی می‌برد. گشودنِ نفس و فردیتِ خود به روی زخم‌های هستی، به این معناست که شخص، آگاهانه به دنبال رنج‌ها و دردهای زندگی می‌رود و آنها را به بخشی از تجربه‌ی زیسته‌اش تبدیل می‌کند، چرا که در نهایت زندگی تنزلی‌ست آهسته به‌سوی مرگ و نیستی. و این حقیقتِ ساده و کلیشه‌ای وجودی، نه صرفاً دیدگاه سرسریِ یک فیلسوف، که تجربه‌ی شخصی‌ست که فعالانه در زندگی مشارکت می‌کند و به دنبال دلیل‌تراشی و حقیقت نیست. هیچ «حقیقت» بزرگی وجود ندارد، بلکه تنها حقیقتِ هر شخص است که وجود دارد؛ حقیقتِ خُردی که از وجودِ خاصِ او سرچشمه می‌گیرد و در ذات و تنهایی او نهفته می‌ماند. هیچ‌کس نمی‌تواند حقیقت زندگی خودش را با دیگران به اشتراک بگذارد. آنچه مشترک است کلماتی‌ست که شاعران، فیلسوفان، بادین‌ها و بی‌دین‌ها در طول اعصار بارها از آنها استفاده کرده و به‌دلیل تکرارِ بی‌انتها، از عمق و اصالت تهی‌اشان ساخته‌اند. همین موضوع درباره‌ی پاسخ‌های بزرگ و پیچیده‌ای که همان اندیشمندان به ما می‌دهند هم صادق است؛ در واقع این پاسخ‌ها هم از حقیقتِ زندگی دورند و بیشتر جنبه‌ی دلداری دارند. هیچ تسلایی برای زندگی یا وجود در کار نیست، آنچه هست تنها پوچی‌ست و خلأ، که نه امیدی ارزانی‌مان می‌دارند و نه وعده‌ی رستگاری می‌دهند. همچنان‌که یک ضرب‌المثل قدیمی عبری می‌گوید:
We are alone with the alone.

@CineManiaa | سینمانیا


«نقاشی» هم می‌دانست. حیرت‌زاست.

برای ژان-لوک گدار هنر آبستره ابزاری بود برای فراتر رفتن از قواعد بازنمایی سنتی؛ زبانی که چون از قید و بندهای روایت خطی آزاد شده، قادر است به نویابیِ معناهایی که جایی ورای درک معمول سُکنی گزیده‌اند. این دیدگاه مشخصاً در آثار سینمایی متأخر او ــ‌که انتزاعِ محض‌اند و قلمروی محو از همه‌چیز و هیچ‌ــ به‌وضوح دیده می‌شود، آنجا که تصاویر، واژگان و صداها در نظمی ناآشنا و هنجارگریز، گفت‌وگویی برقرار می‌کنند میان فرد، جامعه و تاریخ.

◄ تصاویر: سه نقاشی آبستره از گدار به سال ۱۹۴۵

@CineManiaa | سینمانیا


این تراژدی است: آگاهی ما را در موقعیتی متناقض قرار داده است، آن‌جا که تقلا می‌کنیم نسبت به آنچه هستیم بی‌تفاوت باشیم؛ تکه‌هایی از گوشتِ فاسد بر روی استخوان‌هایی که در حالِ فروپاشی‌اند.

ـــ توماس لیگوتی، توطئه علیه نژاد بشر، ص ۱۱
جهانِ توماس لیگوتی، بازتاب جهانِ ما از نگاهِ ذهنی بیمار است؛ آن‌جا که واقعیت و وهم در هم می‌آمیزند و قلمرویی می‌آفرینند از ناممکن‌ها که تنها در کابوس‌های‌مان مجالِ شکل‌گرفتن دارد. او به ما نشان می‌دهد که فرار یا رستگاری چیزی جز خیال نیست و اسطوره‌ی رهایی‌بخشْ همان توهمی‌ست که اراده‌ی ما برای زیستن را زنده نگاه می‌دارد، یعنی همان شرارتی که بر تمایلات بی‌پایان و ابدی ما سایه افکنده. وقتی به هزارتوی جهانِ لیگوتی قدم می‌گذاریم، دیوانه می‌شویم و همچون ارواحی از آیندهْ در میان ویرانه‌های جهان سرگردان می‌مانیم، آن هم با آگاهی از این مهم که هیچ‌یک از ویژگی‌های‌ ما، از جمله عقل‌مان، نمی‌تواند این جهان یا جهانِ بعدی را تغییر دهد. در واقع ما با پذیرشِ آنچه هست، صرفاً به دانشی نابسامان و بریده‌بریده دست می‌یابیم، دانشی از بوطیقای یأس و بیهودگی که هدیه‌ی لیگوتی‌ست به ما.

@CineManiaa | سینمانیا






اگر بخواهیم آنتروپوسن را خاستگاه بی‌اعتبار شدن همه‌ی ارزش‌ها بدانیم، باید آن را از دریچه‌ی نیچه تحلیل کنیم: وظیفه‌ی اساسی همه‌ی دانش‌های عقلانی در عصر آنتروپوسن، بازتعریف و بازنگری در همه‌ی ارزش‌هاست، آن هم در دورانی که روح عقلانی با پرسش از خود، به اوج نیهیلیسم می‌رسد. (...) این روند در واقع، مدت‌ها پیش از ظهور آنتروپوسن یا سرمایه‌داری آغاز شده بود و از ماهیتِ داروشناختیِ خودِ تفکر (pharmacological condition of thinking) سرچشمه می‌گیرد. با این حال امروز هیچ راه گریزی از این چالش نیست؛ چالشی که همان نیهیلیسم است.

◄ قطعه‌ای از نِگ‌آنتروپوسن، برنارد استيگلر

@CineManiaa | سینمانیا


انگره مَینیو، موجود فراطبیعی در آیین زرتشتی (که بعدها در زبان پهلوی به اهریمن معروف شد)، موجودی‌ست که گفته می‌شود ذهن‌ها را به‌سوی ظلمت گمراه می‌کند. او «دیوِ دیوان» خوانده می‌شود و هنگام فرارسیدن شب به تعذیبِ جهان‌ها می‌پردازد. و نمادی‌ست از شر مطلق: نخستین «روحِ ویرانگر»، یکی از دو نیروی متضاد در انتخابِ ازلی، نقیضِ ایزدِ نور و آتش، آفریننده‌ی مرگ، و رذیلتی که از اراده‌ی شخصی سرچشمه می‌گیرد. او به انسان‌ها صرفاً «بدترین اندیشه‌ها» را می‌آموزد و آنها را به ورطه‌ی بحران‌های ادراکی سوق می‌دهد. اهریمن در خلأ و نبودِ هستی سکونت دارد، جذب‌کننده‌ی شکل‌هاست و نامش با تحقیر و به‌صورت وارونه نوشته می‌شود. از نظر حسی، با بوی بد و سروصدای آزاردهنده مرتبط است و گرایشی فسادانگیز به خودآزاری و دگرگون‌کردنِ بافت‌های غیرعادی بدنش دارد. برخی روایت‌ها می‌گویند که در گذشته طی آیین‌هایی ــ‌که به افتخار بی‌شرفی/پستیِ اهریمن برگزار می‌شد‌ــ شرکت‌کنندگان گیاهی به نام «اومومی» را له می‌کردند و در حین این کار، وردهایی برای احضارِ هادِس و ظلمت می‌خواندند؛ سپس گیاه له‌شده را با خونِ گرگِ کشته‌شده ترکیب می‌کردند و مخلوط را به مکانی بی‌نور می‌بردند و آنجا رها می‌کردند. چیزی شبیه به ترکیب‌های عجیب و پیچیده‌ای که شمن‌های وابسته به نیروهای ظلمت می‌ساختند.
با این حال شاید عالی‌ترین تصوری که می‌توان از همه‌ی تمثیل‌های مربوط به اهریمن داشت این باشد که آفرینشِ زمین، تنها یک فریب است؛ یک دام و تله که توسط اهورامزدا برای خدای شب طراحی شده. بنابراین، هستیِ دنیوی‌ای که ما می‌شناسیم (و به‌طور کلی زندگی انسان‌ها) صرفاً آذینی بی‌معنی‌ست، که برای فریب‌دادنِ خدای دروغین ساخته شده، تا او را از میدانِ واقعی نبردِ کیهانی منحرف کند و به درونِ مبارزه‌‌ای عاری از فایده با اراده‌ها پرتاب نماید... سرگرمیِ یک دنیای مادیِ زائد.
در این مورد یک الهی‌دانِ زرتشتی نوشته: «...با منازعه و تقلا کردن در دامِ بلا، قدرتِ آن جانور تحلیل می‌رود.» این حرکت روایی ما را به دنیای پیچیده‌ای از مفاهیم نظری می‌اندازد که عواقب شدیدی دارد، چرا که پایان همه‌ی انگاشت‌های بنیادینِ مربوط به انسان را اعلام می‌دارد. این حرکتْ همچنین جایگاه مرکزی زمین در مقابل آسمان‌ها را تغییر می‌دهد و ما را به مهره‌های یک بازیِ حاشیه‌ایِ کیهانی تبدیل می‌کند. در واقع طبقِ این دیدگاه، جسمِ ما صرفاً ترفندی‌ست برای فریب، و صعود و سقوطِ ارواح‌مان، طعمه‌ای‌ست برای منحرف کردنِ شکارچی از طعمه‌ی ابدی‌اش، که همان نور است. پنداری همه‌ی تبادلاتِ گذرای انسانی، ازقبیلِ آزمون‌های تمدنی، فلسفی، دینی و اخلاقی، تنها نمایش‌های زودگذرِ پر زرق‌وبرقی باشند برای جلب توجه شر و دور کردن آن از هدف اصلی‌اش.

◄ قطعاتی از شب: فلسفه‌ی پس از تاریکی، جیسون بابک محقق

@CineManiaa | سینمانیا


▫️آیا این بزرگ‌ترین کابوس یک نویسنده‌ی داستان‌های ترسناک نیست؟ اینکه روزی مخلوقاتش بازگردند و او را تسخیر کنند؟ انگار که تمام پروسه‌ی این آفرینش، تلاشی باشد برای بیرون‌راندنِ ظلمانی‌ترین بخش‌های وجودِ خودش. اما دیر یا زود، این موجودات هراس‌انگیز، این ساکنانِ مهیب و اسرارآمیزِ جهان‌های بیرونی، بازمی‌گردند؛ سایه‌هایی که هم از آن‌ها در هراسیم هم رستگاری‌مان در گرو آن‌هاست. آن‌ها خواهند آمد تا ما را از پای در آورند، ببلعند و به شکل خودشان بازسازی کنند. و در نهایت ما به همان هیولاهایی تبدیل خواهیم شد که از ابتدا گمان می‌بردیم سرنوشتِ محتوم‌مان خواهند بود. پنداری وحشتی که از آن گریزانیم، هیچ نباشد جز بازتابِ خودِ ما.

▫️نزد نیچه نیهیلیسم دو چهره دارد: یکی نیهیلیسمِ منفعل، که در آن شخص در برابر پوچی و بی‌معنایی زندگی تسلیم می‌شود، و دیگری نیهیلیسمِ فعال، که در آن شخص به جای تسلیم شدن در برابر پوچی، دست به خشونت و هرج‌ومرج می‌زند. این نوع نیهیلیسم از حسِ انزجار به بشریت و نظام‌های موجود ریشه می‌گیرد و می‌کوشد تا با تخریب و خودبزرگ‌بینی، پوچی را به‌طرزی ویران‌گر جبران کند.
شخصِ نیچه همه‌ی عمر کوشید تا از هر دوی اینها فراروی کند، اما شکست خورد، دیوانه شد و ده سال آخر عمرش را ــ در حالی که به هیچ‌چیز خیره مانده بود ــ تحتِ مراقبت خواهر فاشیستش سپری کرد. در واقع او به مغاکی پا گذاشته بود که همیشه از آن وحشت داشت، اما در عین حال با اشتیاقی آتشین در پی‌اش بود؛ مغاکی که تنها برای کسانی دریافتنی‌ست که می‌خواهند با امر مطلق آشنا شوند. و امر مطلق هیچ نیست جز امر ناممکنِ بزرگنمایی‌شده، یعنی فانتزی ما از هر آنچه توصیف‌ناپذیر و غیرواقعی‌ست، اما همچنان «هست». ظلمتی که تا ابد حکمرانی خواهد کرد و نور را خواهد بلعید.

◄ ویدئو: یک «بازسازی» مهیب از آخرین روزهای زندگی نیچه در جنون.

@CineManiaa | سینمانیا


هر چیزی که بتواند انسان را متأثر سازد رنگی از مرگ به همراه دارد. شاید به همین دلیل است که گوشه‌نشینان، در جست‌وجویِ احساسی ناب‌تر و واقعی‌‌تر به بیابان پناه برده‌اند، یعنی به جایی که از جریانِ تاریخ جدا افتاده. این گوشه‌نشینان در طول تاریخ غالباً با فرشتگان مقایسه شده‌اند، چرا که هر دوشان از گناه و سقوط به دنیای زمانمند بی‌خبرند. در این میان بیابانْ خودْ نمادی است از دوام و جاودانگی، جریانی ثابت و آرام که در فضایی اسرارآمیز جاری‌ست.
یک گوشه‌نشین به بیابان پناه می‌برد، نه برای تعمیق تنهایی یا پر مایه کردن غیاب، که برای شنیدن پژواک مرگ در درونش، برای فهمِ صدایی که در سکوت بیابان، او را به حقیقتی عمیق‌تر می‌رساند. برای شنیدن این لحن، ما باید در درون خود بیابان بسازیم. اگر به این مرحله برسیم، آنگاه هارمونیِ عجیبی در خونمان جریان پیدا می‌کند، رگ‌هایمان باز می‌شود و رازها و منابع پنهان وجودمان آشکار می‌گردد. در این حالت، میل و انزجار، ترس و شور، در هم می‌آمیزند و در ضیافتی دلفریب و رازآلود به وحدتی شگرف می‌رسند.

به یاد می‌آورم که در پایان نوجوانی افکارم کاملاً درگیر مرگ بود و وسواسِ بدان بی‌وقفه مرا به خود مشغول می‌داشت. آن زمان ترجیح می‌دادم که خودم را به جریانِ هر نیرویی بسپارم که وجودم را بی‌ارزش می‌دارد. دیگر هیچ اندیشه‌ای برایم مهم نبود، چون می‌دانستم نتیجه‌ی همه‌ی آنها یکی‌ست. در واقع وقتی تنها یک مسئله وجود داشت، دیگر نیازی نبود نگران مسائل دیگر باشم. از زمانی که زندگی‌ام دیگر در قالب یک «خود» نمی‌گنجید، به مرگ اجازه دادم که مرا کاملاً در بر بگیرد. دیگر متعلق به خودم نبودم. ترس‌هایم، حتی نامم، به دست مرگ بود و مرگ فرمانروایی‌اش را از طریق چشمانم در همه‌چیز نشانم می‌داد. از مقابل هر کسی که می‌گذشتم، جسدی می‌دیدم، از هر بویی، فساد استشمام می‌کردم و در هر خوشی، چیزی از درد و رنج می‌یافتم، و سرانجام در هر گوشه سایه‌ای از قربانیان آینده را می‌دیدم. زندگی دیگران برای من، که از زاویه‌ی چشم‌های مرگ بدان‌ها می‌نگریستم، هیچ راز و رمزی نداشت. آیا جادو شده بودم؟ شاید. راستش ترجیح می‌دادم اینگونه بیاندیشم. حالا دیگر باید چه کار می‌کردم؟ خلأ برای من چیزی بود شبیه به عشای ربانی. همه چیز، چه در درون و چه بیرونم، به شبحی بدل شده بود. پس آگاهانه خودم را دست امری ناشناس سپردم، مثل اینکه بدمستی کرده باشم، و مصمم شدم که نه به گذشته بازگردم نه تسلیم بی‌نظمی شوم.

◄ قطعه‌ای از وسوسه‌ی وجود، امیل چوران

@CineManiaa | سینمانیا

18 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.